دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

بیست و نه

حرف زدن مرا از غرق شدن توی کلمه‌ها نجات می‌دهد. حرف که می‌زنم حس می‌کنم هستم. هرچند ناقص ولی وجود دارم.

بعضی روزها تمام روز با هیچ کس حرف نمی‌زنم. شب می روم توی مغازه و الکی با فروشنده شوخی می‌کنم. همش خداخدا می‌کنم که فروشنده هم آدم بی کس و کاری باشد و ادامه صحبت را بگیرد. بعد ما درباره زمین  و هوا و سیاست و آبجو و سکس و عشق و بشریت حرف بزنیم. همینطور حرف بزنیم. انقدر حرف بزنیم که گرممان بشود. که بفهمیم هستیم.

می‌گویند فلانی چانه‌اش گرم است یعنی همین. یعنی خودش هست, به بقیه هم این حس را می‌دهد که شما هستید. یعنی دور و برش که باشی, گرمای تنش تو را گرم می‌کند. یک لحافِ کلمه می‌کشد رویت, می‌گوید بخواب, نترس.

بیست و هشت

خوش به حال آن‌هایی که دوست دارند وطنشان را مثل بنفشه‌ها بردارند ببرند این‌ور و آن‌ور. وطن من یک جوش سرسفید گنده است که به زور خودش را تپانده به من و هی با من همه‌جا می‌آید. هر کس جوشم را می‌بیند بالا می‌آورد. هیچ کس درست و حسابی ماچم نمی‌کند. هیچ کس تحویلم نمی‌گیرد. مهمانی دعوتم نمی‌کنند. پشت سرم می‌گویند: دختر جوش کثافته اومد.

من با جوشم ور می‌روم. بیشتر درد می گیرد. وَرِ مامان مغزم می‌گوید نکن, جاش می‌مونه. من ولی یک مازوخیست خوشبخت هستم و از انگولک کردن جوش, لذت جنسی می‌برم. همین روزهاست که جوشم بترکد و کثافت بپاشد توی آینه. صورتم زخم می‌شود ولی امیدوارم زود خوب شود. جایش ولی به هر حال می‌ماند, کنار بقیه جای جوش‌ها.

عیب ندارد کرم پودر می‌زنم.

بیست و هفت

دیروز یک ابر سیاه در پس زمینه آبی آسمان دیدم. تا حالا ندیده بودم. جالب بود.

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

بیست و شش

بارانی‌ات را که جا گذاشته‌ای, شب‌ها رویم می‌کشم و می‌خوابم. خواب تورا می‌بینم. در خواب, زنی را می‌نویسم که بارانی عشقش را روی خودش کشیده و می‌خوابد. تو می‌گویی چه قصه غمناکی. من خواب تو را می‌بینم.

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

بیست و پنج

در یک اتاق بزرگ نشسته‌ایم. انگار که لابی هتلی باشد و ما منتظر این که اتاقمان را بدهند. آدم‌های دیگری هم در اتاق هستند اما مردی سیاهپوش در گوشه اتاق ایستاده که ماسک گاز دارد و از پشت پوزه پلاستیکی‌اش ما را می‌پاید.

چند دقیقه بعد در اتاق هستیم. سین لخت است. پاهایش را در بغل جمع کرده و بلافاصله به خواب می‌رود. من بیدارم. و می‌بینم که مرد سیاهپوش پشت کمد بزرگ قایم شده. صورتش پیداست. لبخندی شیطانی دارد و هر از چندگاهی از پشت کمد سرک می‌کشد و پوزخند می‌زند. می‌داند که من هیچ راه فراری ندارم. من وحشت کرده ام. می‌خواهم بلند شوم اما فلج شده‌ام. داد می‌زنم اما صدایی بیرون نمی‌آید. به سر و کله سین می‌کوبم. مرد سیاهپوش پوزخند می‌زند. موهای سین را می‌کشم. جیغ می‌زنم. جیغ می‌زنم ولی هیچ صدایی نیست. فلج شده‌ام. سین خواب است. من هوا را می‌بلعم...و بیدار می‌شوم.

در منگی نیمه‌شبانه, تلاش می‌کنم که بفهمم چرا این خواب را دیده‌ام. می‌ترسم که خوابم ببرد و آن پوزخند هیولایی را دوباره ببینم. سعی می‌کنم اتفاق‌ها را معنی کنم. سعی می‌کنم مفهومی برای کابوسم پیدا کنم... بسیار خسته‌ام و دوباره خوابم می‌برد.

یک ربع وقت دارم که ناهار بخورم. بوی کابوس می‌پیچد توی دماغم. پشتم تیر می‌کشد و دلم خالی می‌شود. کابوس همین است: تنها ناهار می‌خورم و تا دست‌های تو یک پرواز 6 ساعته لازم است. از ترس‌هایم فراری نیست؛ در هر هیات عجیبی که ظاهر ‌شوند.

 فقط آغوش تو بود که وحشت مرا در خود گم می کرد که آن هم دیگر نیست؛ آغوشت نیست...هر چقدر هم که فریاد بکشم و گریه کنم.

 

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

بیست و چهار

Boredom ترجمه شده به ملال... ملال مرا یاد کله کچل تو می اندازد با عکس آن زنی که بالای سرت نشسته و موهای افشان مجعدش دور صورتش را قاب گرفته. تو که تازه از رادیوتراپی برگشته‌ای و چایت را بین دست هایت پیاله کرده ای و می‌گویی خلاص می‌شوم. از این روزمرگی. از این... کلمه فارسی‌اش را بلد نیستی. می‌گویی: Boredom. من هیچ نمی‌فهمم که چرا مرگ تو در من حس‌های دیگری غیر از غم زنده می‌کند. من به رهایی تو فکر می‌کنم, به موهای بلندت, به خنده‌هایت, به بی‌خیالیت و تو که دیگر "ملول" نیستی.

چقدر به ترجمه این کلمه فکر کردم. در ذهنم با kingdom قاطی می‌شد و کلمه جدیدی می‌ساخت: قلمرو ملال. موقع پیاده‌روی, توی مترو, توی حمام, هر جا و هزار جا پیش خودم تکرارش کردم. قلمرو ملال. قلمرویی که هیچ مرزی ندارد. که من به سرزمین سایه‌وارش بی آن که بدانم پا ‌گذاشتم. خودم را در گوشه‌ای یله کردم. به هر لحظه که گذشت و به هر ممکن و ناممکنی فکر کردم و زندگی آن‌قدر بی‌معنی بود که خودکشی هم برای فرار از آن بی‌معنی به نظر می‌رسید.

من کی ساکن قلمرو ملال شدم؟ من که آن طور آکنده از شور بودم؟ کِی تمام تلخی‌ها در من ته‌نشین شد, سنگینم کرد؟ یکجانشینم کرد؟ کِی من شدم آن زن که زیر درخت‌های ملال دستش به هیچ نمی‌رود؟ کی شد که سایه‌نشین شدم؟ چطور شد که راضی بودن را یاد گرفتم؟

به هنرمندها حسودیم می‌شود. کاش نقاشی بلد بودم, کاش بلد بودم آرشه‌ای را بکشم یا با دکمه‌های پیانو بازی کنم. کاش رقصیدن بلد بودم, فیلم ساختن, طراحی کردن... چیزی؛ هر چیزی که مرا نجات دهد. هر چیزی که بتوانم با آن فریاد بکشم. هر چیزی که مرا از ملال برهاند. هر چیزی که درون مرا از این سایه‌های سرد خالی کند.

گویی فقط مرگ یا عشق یا هنر... اینطور گفته‌اند.


سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

بیست و سه

اگر تو را نمی دیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که چطوری ممکن است آدم تمام دلایل لازم را برای دلخور بودن از کسی داشته باشد و بعد با همان اولین سلام از راه دور, گوشی تلفن را بچسباند به قلبش و به زور لبخند پهنش را از گوشه و کنار صورتش جمع کند, گوشی را بگذارد دم گوشش و بگوید سلام.

اگر تو را نمی دیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که چطوری ممکن است همین کافی باشد.



چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

بیست و دو

صبح بهم گفت شما چند سالتونه؟

از آن آدم‌هایی‌ست که دوست دارم با خودم ببرمش خانه. بنشانمش یک گوشه و نگاهش کنم. حسابی نگاهش کنم. آن‌قدر نگاهش کنم که وقتی سرم را برگرداندم یادم باشد که گوشه کدام دندان فک بالایش یک کمی پریده. کدام دندان که به شین‌هایش این صدا را می‌دهد.

27 سال.

لبخند می‌زند. چشم‌های قهوه‌ایش می‌درخشد. بهم نمی‌گوید اصلاً بهت نمیاد. زیر 30 اصلاً بهت نمی‌خوره. فقط لبخند می‌زند. بعضی ‌وقت‌ها خیال می‌کنم که بی‌هوشش کرده‌ام و به خانه برده‌امش. نمی‌خواهم موقع نگاه کردن من خسته شود. می‌خواهم سر فرصت همه زاویه‌های تنش را بکاوم. اما چه فایده؟ اگر بی‌هوشش کنم اینطوری نمی‌خندد.

بلند می‌شود. شاگرد بعدی رسیده. خداحافظی می‌کند. من رفتنش را تماشا می‌کنم. رفتنش را که فقط مال خودش است. از آن آدم‌ها نیست که شبیه شخصیت‌های هیچ فیلم و داستانی باشد. از آن آدم‌ها نیست که انقدر توچشم و پررنگ باشد که همه عالم و آدم بگویند ماشالله چه خوشگله. از زری خانوم توی اتاق لیزر تا آقای روشنفکر استاد دانشگاه. از آن آدم‌ها نیست که یک عوضی بتواند باهاش "زنای ذهنی" کند. از آن عوضی‌ها که حتی با لوگوی روزنامه هم تعاملات ذهنی-تحتانی دارند.

رفتنش مال خودش است. دست‌هایش مال خودش است. پاهای تپلش مال خودش است. دماغ کشیده خوش فرمش مال خودش است. فقط باید بنشینی و این‌ها را کشف کنی. باید برایش وقت بگذاری. چیستان پیچیده‌ای است. پله پله حل کردنش لذت دارد. بعدِ حل کردنش هم، فکرِ چنین موفقیت اسرار آمیزی در حل چنین معمای پیچیده‌ای، کِیفِ دو عالم را دارد.

این زنی که همه چیزش مال خودش است رفته و یاد من آورده که 27 سالم شده. درونم 18 ساله است. هنوز دنیا را مثل استخر می‌بینم. می‌خواهم بپرم توی استخر. هی ورج ورجه کنم. بالا و پایین بروم. از نشستن حوصله‌ام سر می‌رود. از آدم‌هایی که تا مرا می‌بینند یاد یک ننه مرده دیگر می‌افتند، حوصله‌ام سر می‌رود. می‌خواهم بگویم بیا ببین، ببین من شبیه دخترخاله تو/ خواهرتو / باران کوثری (!) نیستم. بیا اینجا بنشین. من وقت دارم و خوب نگاهم کن.

اصلاً بیهوشم کن. فقط نگو شبیه آن خواهرت هستم که خیلی دوستش داری. 

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

آتشفشان خشم ملت‌های دربند است...

این عکس‌های نرگس محمدی را می‌بینم و در خود مچاله می‌شوم. لعنت می‌فرستم به زمین و زمان و همه سلول‌هایم از خشم و درد پر می‌شود.

2_thumb[2].jpg
روزهای بعد از انتخابات، وقتی همه داشتند آمار کشته‌ها و زخمی‌ها را رد و بدل می‌کردند من درکمال دنائت به یک چیز امیدوار بودم: این که برای اولین بار هزینه‌های سیاسی‌کاری را فقط فعالین سیاسی نمی‌دهند. تعداد زیادی از نام‌هایی که جلوی چشم‌ها ردیف می‌شد همین مردم کوچه و بازار بودند. آدم‌هایی شبیه به همه و هیچ کس. آدم‌هایی که جلو اسمشان لزوماً عنوان فعال سیاسی و مدنی و زنان و دانشجویی را یدک نمی‌کشیدند. قهرمان‌هایی ظهور کردند که کارگر و خانه‌دار و کاسب بودند.

از آن روزهای تبدار یک سال گذشته و تابستانی لزج و غبارآلود رسیده. عزاداران تنهایند و بی‌گناهان محبوس. اما در سکوت شکننده این روزها باز قرعه به نام قدیمی‌ها افتاده. باز ملی مذهبی‌ها را که به قولی "گوشت دم توپ" هستند احضار کرده‌اند. باز فشار روی شناخته‌شده‌ها بالا رفته. از تشویق به جلای وطن و احضار و بازجویی که بگذریم.

سیاست که همه‌گیر شد و مردم به میدان آمدند دل همه گرم بود. حالا که میدان‌ها از فریاد خالیند باز فصل کشتار "فتنه‌انگیزان" شروع شده. گرچه از روی نرگس‌ها و احمدها و عبدالله‌ها خجالت می‌کشیم اما حتی مجالی هم نیست که این غصه را نشان دهیم. چه خوب گفته بود کسی که آدم باید بتواند عزاداری کند. در این روزها باید غم را به رسمیت شناخت. به غم دل سپرد. ضجه زد. باید در میدان‌ها و کوچه‌ها و خانه‌ها مجلس زار گذاشت و آن‌قدر گریست تا این اندوه قلبمان را رها کند. تا بگذارد تا دل نفسکی بکشد. اندوه در تن و جانمان پخش شود. لانه کند. گوشه فکرمان باشد. اندوه صبحانه و چاشت شبانه‌مان شود. که با اندوه زندگی کنیم تا از آن نمیریم. 
 وای که حتی مجلس عزاداری هم ممنوع است. آه از این آتشفشان خشم که منفجر شود.

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

بیست و یک

 

 

همیشه به تنهایی تو حسودی کردم. به کافه نشینی‌هایت، به موزیک گوش دادنت، به اینترنت بازیت. به این که تنهایی بلدی با خودت خوش بگذرانی. که تنهاییت سرد و غمگین و فلج نیست. تنهایی تو مردی‌ست پرشور که با پیرهنی تابستانی در کافه‌ای کوچک کتاب می‌خواند و قهوه‌اش را آرام آرام سر می‌کشد. تنهایی من دختری‌ست 13 ساله که دارد منفجر می‌شود. پستان‌هایش دارد منفجر می‌شود. سرش دارد منفجر می‌شود. دلش دارد منفجر می‌شود. دخترک در همان لحظه که بسیار غمگین است اما پر از شور هم هست. شورِ تجربه کردن دارد. کسی نیست ولی که همپایش شود. سال‌هاست که فکر می‌کنم این شور تنها نقطه اتصال من و تو است.

تو از من که جدا می‌شوی خودت هستی. نمی‌لنگی. آدمِ خودت هستی. رفیقِ خودت هستی. بلدی دلت را گرم نگه داری.

من از تو که جدا می‌شوم، بال بال می‌زنم. نفس ندارم. کج و کوله‌ام. زشتم. ملولم. لوسم. صریحم. آزار دهنده‌ام.

اَدای تو را در می‌آورم. در کافه‌ها کتاب می‌خوانم. در خیابان موزیک گوش می‌کنم. کانال بازی می‌کنم. فیلم‌های کُندِ کم دیالوگ می‌بینم. به خودم می‌گویم آفرین. داری یاد می‌گیری. ببین چه خوب است. ببین چه آرام و محترم شده‌ای. بعد می‌بینم که هیچ وقت هیچ کس به من نگفته ماشالله چه قدر خانوم هستی. بعد می‌بینم که من هیچ وقت هیچ جا شکل تو نمی‌شوم. خودخواهی من جور دیگری است. تو خودخواهیت یعنی نگه داشتن تنهاییت به هر قیمتی. خودخواهی من یعنی فریاد زدن هرچه که حقم است به هر قیمتی. من برای فریاد‌زدن باید دور و برم شلوغ باشد.

تو که رفتی خودت با تو بود و تنها نماندی. من ماندم و نهیب هر لحظه که بگذار خودش باشد.

من که دارم می‌روم تنهایم. مانده‌ام با نهیب هر لحظه که می‌گوید اگر از تو دور شوم می‌پوسم.

شکنجه از این سخت‌تر نبود؟

 

 

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

ایستگاه شعر- 4

جاده‌ها مرا می‌خوانند

کوچه‌پس کوچه‌های تاریک-روشن اسم مرا در گوش باد آواز می‌کنند

شهرهای ندیده برایم سلام می‌فرستند

در خیابانی که منتظر من است

خنده در هوا می‌رقصد و آرام بالا می‌رود

تن‌ها خجالت نمی‌کشند

می‌شود نفس کشید و سینه را از عطر گردنت پر نگه داشت

می‌شود بی‌واهمه در تو در هم پیچید

من ولی  پشت به همه نجواها و سرودها

به جاده‌هایی غریبه خیره‌ام که هیچ کس را به هیچ کجا نمی‌رسانند

که تو را  به من نمی‌رسانند

که تو را  به من نمی‌رسانند

که تو را  به من نمی‌رسانند

 

 

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ایستگاه شعر- 3

تنها خنده تو بود

دست‌های تو

لب‌های تو

آغوش تو

که من را به روز وصل می‌کرد

به این خالیِ پشت میز

به این دهان‌هایی که می‌جنبند و کلمه‌ها را به صورتم پرتاب می‌کنند

به آینه‌ای که مرا زنی معمولی نشان می‌دهد

من مدام دارم سقوط می‌کنم

زشت‌تر می‌شوم

-برگرد-


 

ایستگاه شعر- 2

جاده بی‌انتهاست بی تو

شهر دمدار و تفته،

من هوای پیرهن خنکی دارم

که تو در آن می‌وزی



 

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

بیست

آن زنی که هر روز از کوچه مسجد می‌گذرد من هستم. دوستان زن بهش گفته‌اند که اول صبحی اینقدر از کوچه پس کوچه ‌ها نگذرد ولی گوش زن بدهکار نیست. او کوچه پس کوچه‌ها را دوست دارد و نمی‌خواهد از خیابان‌های شلوغ بگذرد که کامیون‌های شیر و ماست هوا را سیاه کرده‌اند. توی کوچه منتهی به مسجد سه تا ساختمان در حال ساخت هست که کارگرانش دوست دارند به زن زل بزنند. زن که رد می‌شود به بیل‌هایشان تکیه می‌دهند و رفتنش را تماشا می‌کنند. زن اگر کارگری متلک بگوید می‌فهمد که جدید است. کارگرهای جدید هنوز فکر می‌کنند که همه خیابان‌ها مال مردهاست و زن‌هایی که صبح‌ها آرایش کرده و تمیز دارند سرکار می‌روند جنده‌هایی ناشی هستند. زن از تصور مرد بودن و مالکیت این همه خیابان و کوچه و پارک دلش می‌لرزد.

زن دوست دارد به همه کارهایش زاویه‌ای شاعرانه بدهد و با خودش فکر می‌کند که شاید بوی عطر او در ساعت 8 صبح تنها زیبایی روز کارگران کوچه مسجد باشد. از شما چه پنهان زن مدتی‌ست که بیشتر به خودش عطر می‌زند. زن هر روز راس ساعت 8 از کوچه باریک جلوی مسجد می‌گذرد و از میانه کارگران ساختمان نیمه‌تمامی می‌گذرد و کمی بعد به راست می‌پیچد و به ساختمان دیگری می‌رسد. کارگران شاید ندانند که زن از آن‌ها می‌ترسد ولی زن خیلی می‌ترسد. مثل سگ می‌ترسد. ساعت 8 صبحِ هر روزش را صفحه‌های حوادث و خبرهای تجاوز و گونی‌های جسد پر کرده‌اند.

زن، روزهایی که کفش قرمز و مانتوی کوتاه می‌پوشد بیشتر می‌ترسد. روزهایی که ظرف غذا دستش است اعتماد به نفس بیشتری دارد. زن همیشه عینک آفتابی می‌زند. زن دوست دارد فکر کند که دیدن چشم‌هایش آرزوی کارگرهای کوچه مسجد است. زن ولی عینکش را هیچ وقت برنمی‌دارد. می‌ترسد که بعد شش ماه گذشتن از کوچه مسجد، همه بفهمند که او می‌ترسد. سگ‌ها ترس را از بوی تن آدم‌ها می‌فهمند و آدم‌ها ترس را توی چشم همدیگر می‌خوانند.

زنی که هر روز از کوچه مسجد می‌گذرد بیشتر از هر چیزی نگران آن مغازه کوچک لوله و تاسیسات است که درست در انتهای کوچه باریک قرار دارد. صاحب مغازه ربطی هم باید به مسجد داشته باشد. چون زن او را دیده است که کلید می‌اندازد به در مسجد و می‌رود تو. صاحب مغازه ریشوست و موتور دارد. زن فکر می‌کند که او حتماً رئیس بسیج مسجد است و در جریان شلوغی‌های بعد انتخابات زنان را به این مسجد می‌کشانده. زن دلش می‌خواهد یک شب برود و عکس ترانه موسوی را بچسباند روی شیشه مغازه مرد؛ ولی می‌ترسد. صاحب مغازه هر روز صبح او را برانداز می‌کند. ولی زن صاف و شق و رق و مستقیم راهش را ادامه می‌دهد. صاحب مغازه هم دیگر او را نگاه نمی‌کند.

آن زنی که هر روز از کوچه مسجد می‌گذرد وقتی به خیابان اصلی می‌رسد، روسریش را مرتب می‌کند و فقط مواظب است که ماشین‌ها زیرش نکنند. آن زنی که به کامیون‌ها فحش می‌دهد و روسریش را در حلقش می‌چپاند من هستم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

نونزده

صبح وَرِ دست‌خورده تخت دو نفره‌مان را مرتب می‌کنم و به زور راه می‌افتم که بیایم سرِکار. نمی‌دانم ادامه مریضیِ هفته پیش است یا به خاطرِ قرص‌هایِ کوفتیِ ضدبارداری که حالت تهوع دارم. سر بلوار پیرمردِ هیزِ گل فروش انقدر سر راهم می‌ایستد که مجبور می‌شوم بهش سلام کنم. طوری با خنده جواب می‌دهد که دندان‌های پوسیده فک پایینش را با جزئیات توصیف ناشدنی می‌بینم. دیروز همانطور که سبد گل روی پایم بود و می‌رفتم ختمِ مادرِ همکارم تا نصفه خودش را انداخت روی من که مثلاً روبان سبد را درست کند.

 

اصلاً پیرمردها یک جور ولعِ کردن دارند. دختر که می‌بینند هول می‌کنند. به هر زنی به چشم آخرین فرصت لاسیدن و کردن نگاه می‌کنند. دیروز از ختم که برمی‌گشتم راننده تاکسی یک پیرمرد کچل بوگندو بود. رادیو جوان گوش می‌داد. همه که پیاده شدند این مجری جلف رادیو داشت درباره حالِ خوب نمک می‌ریخت که برگشت به من گفت این حالش از همه بهتره نه؟ گفتم پول مفت می‌گیرن از صبح تا شب مزخرف می‌گن. یارو یک ربع خندید. انقدر خندید که داشتیم تصادف می‌کردیم. مثل کفتار می‌خندید لاشخور.

 

ظهر خیلی حالم بدتر شد. معده درد از یک طرف و این پریشانیِ بی پایان برای این که دقیقاً چه کسی را مسئولِ مصیبتِ زن شدنم قرار بدهم از طرفِ دیگر. اگر پریود نمی‌شدم، لازم نبود نگران جلو عقب شدنش باشم. اگر مثل مردها می‌شد آبم را بریزم تو هر سوراخی و به تخمم هم نباشد که دهان شخص مقابل برای جلوگیری از تولد نامیمون یک موجودِ دیگر در چه حد سرویس شده، لازم نبود بنشینم اینجا و اراجیف پشتِ هم سوار کنم. الان یک وبلاگ داشتم که در آن از آخرین دستاوردهای روشنفکریَم می‌نوشتم.

 

هر چه کار عقب افتاده داشتم انجام دادم. من حواسم پرت می‌شد ولی درد حواسش جمع بود. داشتم با منشی‌مان درباره لزوم استفاده از خشونت در جنبش سبز بحث می‌کردم که دیدم یک شانه‌به سر نشسته دم پنجره.  به منشی‌مان گفتم دیدی؟ ندیده بود. از صبحِ اولِ صبح هم ندیده بود که یک سنجاق سینه کوچک به شکل پرنده زده‌ام روی یقه‌ام، درست همانجایی که پر از برگ و گل است.

 

عصرتر که شد باز با خودم دعوا کردم. گفتم بهش زنگ بزنم یا نه.  یک نیمکره می‌گفت او هم حتماً سرش شلوغ است. آن یکی نیمکره می‌گفت مگر تو کار نمی‌کنی؟ مگر سرِ تو شلوغ نیست؟ به قول کَسی به خاطرِ بیست گرم گوشتِ اضافه شغلِ ایشان مهم‌تر از مالِ من شده؟ دوباره نیمکره می‌گفت عشق. صمیمیت تن‌هامان در طراری. در فراسوی بدن‌هایِمان. آن یکی نیمکره می‌شاشید بهش. معده‌ام هم می‌شاشید بهش. رفتم دستشویی روده‌ام هم رویش اسهال کرد.

 

برای امتحان هر رابطه‌ای آدم‌ها را باید از هم دور کرد. اگر روزی زنگ زدید با حال نزار به همان یار قدیمی و گفت آخ آخ عزیزم قربونت برم الان سر هواپیما میشم میام. دو دقیقه بعد گفت یک ساعت دیگر بهت زنگ می‌زنم. اگر 5 ساعت بعد بهش زنگ زدید و توی گوشی فوت فوت کرد که الان جلسه هستم، تماس می‌گیرم. اگر این دیالوگ چند بار تکرار شد، زیاد خودتان را زحمت ندهید. محترمانه بلند شوید بروید دکتر و از دکترتان علاوه بر دارو برای مرضی که به آن مبتلا شده‌اید، داروهای ضد توهم هم بخواهید. کنار هم بودن، آدم را به این اشتباه می‌اندازد که رابطه‌اش خفن‌ترین رابطه روی زمین است.




دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

هژده

با رنج بسیار،
با یک بند انگشت پیشرفت در سال،
در دل صخره نقبی می زنم... هزاران هزار سال
دندانهایم را فرسوده ام و ناخنهایم را شکسته ام
تا به سوی دیگر رسم ،به نور، به هوای آزاد
و آزادی...

از مدل توصیف کردن اکتاویو پاز در این شعر خوشم می‌آید. از صبح دارم برای خودم می‌خوانمش. توی راهرو. توی دستشویی. حتی وقتی از جلوی پایگاه بسیج محله رد می‌شدم. هی می‌گفتم هزاران هزار سال. از صبح دلم مچاله است. مثل صبح‌های زود پاییز که باید بلند می‌شدیم و می‌رفتیم مدرسه. مامان زورم می‌کرد که شیر گرم بخورم و من هی دلم بیشتر به هم می‌خورد. توی اتوبوس هم بهم سیب می‌داد. من زل می‌زدم به روپوش خاکستری‌ام و نیم خواب و نیم بیدار به بوی عرق مردها فکر می‌کردم. توی اتوبوس دوم دیگر مامان نبود ولی تهوع با من می‌آمد و یک جور دلتنگی غریب برای منی که با زن‌های کارمند و بچه‌هایِ کلاه به سرِ خوابالو به مدرسه می‌رفتم.
نه فایده ندارد. هیچ نمی‌توانم آن دلتنگی را توصیف کنم. بگویم که دل کندن از آن پتوی گرم به اندازه بیرون جهیدن از رحم مادر دردناک و گریه‌دار بود. بگویم که دستشویی صبح‌ها سرد بود و من از بخار کردن آب گرم بیشتر حالم به هم می‌خورد. بگویم که صبح‌ها گرسنه‌ام نبود. که حرصم می‌گرفت که ما این همه زود از خواب بلند می‌شدیم و بابا راحت می‌خوابید. که دلم دست گرم مادربزرگ را می‌خواست که صدای آرام ذکرش بعد نماز صبح بپیچد توی آشپزخانه و بیدارم کند. تا دو تایی چای تازه دم بخوریم با پنیر تبریز و بربری تازه.

حالا چه فایده از گفتن این همه حرف؟ من نمی‌توانم توصیف کنم. نمی‌توانم بگویم که این قلمبه دردناک دلتنگی که از دیروز صبح توی دلم است چه شکلی است. حالا هی از اعدام و درد و طناب بگویید. من حتی نمی‌توانم بگویم که چطور این قلمبه دلتنگی هر روز ما را به چوبه دار می‌سِپُرد، می‌سِپُرَد. که حداقل آن که رفت برای چیزی رفت و ما که ماندیم حتی بلد نیستیم خوب دلتنگی کنیم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

درباره مقاله شادی صدر و نقدهایش

× سرکار بودم که زنگ زد که برویم یک خانه همین نزدیکی‌ها ببینیم. نیم ساعت رفتیم و آمدیم و دو تایی فکر کردیم که خوب جایی است. قرارها را گذاشتیم وخانه را گرفتیم. شب بهم گفت که املاکی با پوزخند بهش گفته که افسارت را نده دست زنت. خانه را ببین، دستش را بگیر بیاور بگو این هم خانه‌ات. هیچی نگفته بود. اما معلوم بود که توی املاکی حسابی تحقیرش کرده‌اند.

× رفته بودیم خانه مادربزرگ. بعد مدت‌ها خاله‌ها و نوه‌ها دور هم جمع بودیم. ساعت حدود 10 بود که خواستم برگردم. داشتم می‌رفتم زنگ بزنم به آژانس که مامانم گفت تو رو خدا زنگ بزن به میم، ازش "اجازه" بگیر که بیشتر بمانی. نگاه کردم توی صورتش و گفتم من برده نیستم که اجازه بگیرم. خاله‌ بزرگم از یک گوشه گفت خوب این مردهای زن ذلیل شماها را پررو کرده‌اند.

× تنها زندگی می‌کردم: دانشجویی ولی خوب. برادرم به دوستش گفته بود که خواهرم چنین و چنان. دوستش گفته بود خواهرت حتماً زن نیست. این چیزها که تو گفتی خیلی "مردی" می‌خواهد.

× زنیت و مردیت برساخته‌های اجتماعی هستند. نظام مردسالار آن‌ها را هم به زن‌ها و هم به مردها آموزش می‌دهد. چه زن و چه مردی که در برابر این نقش‌های از پیش تعیین شده مقاومت کنند محکوم به طرد هستند.

× تعمیم دادن، بهترین روش حذف و تقلیل صورت مسئله است. یهودی‌ها همه نژاد پست هستند. سیاه‌ها همه کم‌هوش هستند. افغانی‌ها همه دزد و متجاوز هستند. ایرانی‌ها همه دلال‌صفت هستند. مردها همه زورگو هستند. زن‌ها همه فضول هستند. تعمیم دادن و جوهری کردن صفات، روش مورد علاقه دیکتاتورهاست. از آن بزرگ‌ها گرفته تا دیکتاتورهای کوچک درون ما.

× تمام لذت انسان بودن به اشتباه کردن است. من فمینیستم اما کم نبوده لحظه‌هایی که حسادت کرده‌ام، غیبت‌کرده‌ام و به زن‌ها و مردهای دیگر به خاطر جنسیت‌شان توهین کرده‌ام. برای خودم مهم این است که به این رفتار خودآگاهی پیدا کرده‌ام و به آن فکر می‌کنم. مدام با خودم در جدالم. دوستانم هم همین‌طورند، چه زن و چه مرد. با خیلی از آن‌ها ساعت‌ها بحث می‌کنیم. قانع بشویم یا نه، من خوشحالم که مردها هم این چالش را دارند. آن‌چه باید عمومی شود این وجدان آگاه است. توهین به دیگران برای اشتباهات خودشان یا دیگر همجنسانشان این راه را می‌بندد.

× این جمله که تغییر یک شبه رخ نمی‌دهد تکراری شده اما واقعیت دارد. آن زن و مردی که آزار جنسی می‌دهد یا از موضع نابرابر جنسی حرف می‌زند و زندگی می‌کند، تا به خودآگاهی نرسد با خودش و با تربیتش به جدال برنمی‌خیزد. زنان و مردان برابری‌طلب راه درازی دارند. در محکومیت این ظلم اگر چیزی می‌نویسیم مطمئناً احتمال خوانده شدن آن توسط زن و مردِ برابری طلب خیلی بالاتر است تا عموم مردم. در این جدال، همدیگر را متهم نکنیم. همدیگر را ناامید نکنیم. تلنگری هم اگر می‌خواهیم بزنیم جایش را بشناسیم، زبانش را بدانیم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

هفده

زندگی در لحظاتی چنان پوچ می‌شود که برای فرار از تمام خالی‌هایش بین معجزه و مرگ باید یکی را انتخاب کرد.

آرزو کردم. از ته دل خواستم. تلاش کردم. نشد. نمی‌شود. برای بعضی آدم‌ها نمی‌شود. بعضی‌ها از اول که به دنیا می‌آیند قرار است که نشوند. حتی در تناسخی‌ترین حالتِ فکر هم به نظر می‌رسد که این صحنهٔ پر رفت و آمد بیش از حد برای چنان هدف ساده‌ای شلوغ باشد.

حتی نوشتن همین خط‌ها هم بی‌معنی است.

حالا باید Ctrl + A بگیرم بعد Delete. نمی‌گیرم.

امواج خالی‌ام را در فضا پخش می‌کنم. شاید از چیزی پر شود. شاید که بارور شود.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

شانزده

هی تمام عمرم نشستم ماشین حساب گرفتم دستم؛ چقدر بماند برای اجاره، چه قدر ماهیانه به این بدم، چه قدر قرض به اون بدم، چه قدر خرج خودم، خرج لباس، خرج کافه، خرج کوفت، خرج زهرمار. مغزم مُدام عدد حساب بانکی ام را نشانم می‌دهد که هی ازش کم می‌شود و بهش اضافه می‌شود. حقوقْ کم گرفتم، نگران بودم، حقوقْ زیاد گرفتم، نگران بودم.

از هیچ کوفتی تا تهش لذت نبردم. دلم نیامد دست و پایم را دراز کنم و چیزهایی را که خودم می‌خواهم بخرم. هی حساب کردم. از بس حساب کردم هر چی چیزِ آشغال تو دنیا بود خریدم. هرچی لباس زشت خاکستری بود پول بالایش دادم که مثلاً به همه لباس‌هایم بیاید. هر چی سفر رفتم تو هتل باجت خوابیدم.

امروز دیگه گفتم بسه. خانوم جان بسه. مگه دیگران واسه زندگی من خودشونو پاره کردن که من هی کار کنم بدم به این و اون؟ خودم چی؟ خودم کِی؟

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

Confusion will be my epitaph- 2


... و من که ماندم با "life of detailes"
و زندگی کوچکم یک دفعه انگار خواست که منفجر شود.

Francesca: Robert, please. You don't understand, no-one does. When a woman makes the choice to marry, to have children; in one way her life begins but in another way it stops. You build a life of details. You become a mother, a wife and you stop and stay steady so that your children can move. And when they leave they take your life of details with them. And then you're expected move again only you don't remember what moves you because no-one has asked in so long. Not even yourself. You never in your life think that love like this can happen to you.
Robert Kincaid: But now that you have it...
Francesca: I want to keep it forever. I want to love you the way I do now the rest of my life. Don't you understand... we'll lose it if we leave. I can't make an entire life disappear to start a new one. All I can do is try to hold onto to both. Help me. Help me not lose loving you.

The bridges of Madison County- 1995

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

ايستگاه شعر- 1

مترو


خانوم ها!

شورت های نخی هزار تومن

سوتين های طرح دار، هزار و پونصد

خانوم ها!

مسواک های اورال بی

بدون مالياتِ گاز و برق و آب

به نرخ پخش، دو هزار تومن

خانوم ها!

دونات تازه

دوناتِ تازه و داغ

دوتاش پونصد تومن

خانوم ها!

ناله های کپک زده،

بغض های نترکيده،

آه های داغ, داغ و تازه

به قيمت توليدی, هفت اشک تومن

خانوم ها!

سوتين های گيپور طرح مادام، دو تومن

خانوم ها!

کيف آرايش آينه دار قابل شستشو فقط هزار

خانوم ها!

مقنعه های چانه دار, در رنگ های مختلف, دو و پونصد

مسافران محترم!

ايستگاه بعد جوانمرد قصاب