چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

بیست و دو

صبح بهم گفت شما چند سالتونه؟

از آن آدم‌هایی‌ست که دوست دارم با خودم ببرمش خانه. بنشانمش یک گوشه و نگاهش کنم. حسابی نگاهش کنم. آن‌قدر نگاهش کنم که وقتی سرم را برگرداندم یادم باشد که گوشه کدام دندان فک بالایش یک کمی پریده. کدام دندان که به شین‌هایش این صدا را می‌دهد.

27 سال.

لبخند می‌زند. چشم‌های قهوه‌ایش می‌درخشد. بهم نمی‌گوید اصلاً بهت نمیاد. زیر 30 اصلاً بهت نمی‌خوره. فقط لبخند می‌زند. بعضی ‌وقت‌ها خیال می‌کنم که بی‌هوشش کرده‌ام و به خانه برده‌امش. نمی‌خواهم موقع نگاه کردن من خسته شود. می‌خواهم سر فرصت همه زاویه‌های تنش را بکاوم. اما چه فایده؟ اگر بی‌هوشش کنم اینطوری نمی‌خندد.

بلند می‌شود. شاگرد بعدی رسیده. خداحافظی می‌کند. من رفتنش را تماشا می‌کنم. رفتنش را که فقط مال خودش است. از آن آدم‌ها نیست که شبیه شخصیت‌های هیچ فیلم و داستانی باشد. از آن آدم‌ها نیست که انقدر توچشم و پررنگ باشد که همه عالم و آدم بگویند ماشالله چه خوشگله. از زری خانوم توی اتاق لیزر تا آقای روشنفکر استاد دانشگاه. از آن آدم‌ها نیست که یک عوضی بتواند باهاش "زنای ذهنی" کند. از آن عوضی‌ها که حتی با لوگوی روزنامه هم تعاملات ذهنی-تحتانی دارند.

رفتنش مال خودش است. دست‌هایش مال خودش است. پاهای تپلش مال خودش است. دماغ کشیده خوش فرمش مال خودش است. فقط باید بنشینی و این‌ها را کشف کنی. باید برایش وقت بگذاری. چیستان پیچیده‌ای است. پله پله حل کردنش لذت دارد. بعدِ حل کردنش هم، فکرِ چنین موفقیت اسرار آمیزی در حل چنین معمای پیچیده‌ای، کِیفِ دو عالم را دارد.

این زنی که همه چیزش مال خودش است رفته و یاد من آورده که 27 سالم شده. درونم 18 ساله است. هنوز دنیا را مثل استخر می‌بینم. می‌خواهم بپرم توی استخر. هی ورج ورجه کنم. بالا و پایین بروم. از نشستن حوصله‌ام سر می‌رود. از آدم‌هایی که تا مرا می‌بینند یاد یک ننه مرده دیگر می‌افتند، حوصله‌ام سر می‌رود. می‌خواهم بگویم بیا ببین، ببین من شبیه دخترخاله تو/ خواهرتو / باران کوثری (!) نیستم. بیا اینجا بنشین. من وقت دارم و خوب نگاهم کن.

اصلاً بیهوشم کن. فقط نگو شبیه آن خواهرت هستم که خیلی دوستش داری. 

۳ نظر:

ehsan گفت...

دقیقا همینه:
شبیه خواهرم هستی و واقعا دوستت دارم،

جمله ی بالا 2 قسمت داره، خب شما توجه تون جلب قسمت اول میشه و با خاطر همین قسمت اول از بعدیش متنفر می شید... اما حقیقت جای دیگریست، آنجا که من می خواهم بدانی خیلی دوستت دارم، اما می ترسم از اینکه نپذیری دوست دارم

نسيم گفت...

اين شكل خود بودن را خيلي دوست دارم

اردیبهشت گفت...

چه خوب بود اگر همه به این دید به دیگران نگاه می کردند.چه خوب بود...
همانی که هستیم، نشان بدهیم...
همانی که هستند، دیده شوند...
همانی که هستند، ببینیمشان...