سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

زهرا رهنورد و فاطمه کروبی در زندان چه می‌کنند؟

از لحظه‌ای که خبر حصر و دستگیری موسوی و کروبی در وب سایت‌ها آمد, شاید اتفاق نادری در تاریخ سیاست ایران رخ داد. نکته کوچکی در خبر بود که آن را متفاوت می‌کرد: زن و مرد هر دو دستگیر شده بودند.

می‌شود تمام این خبر را در زمینه عکس‌های انتخاباتی سال گذشته دید: زهرا رهنورد با گل سرخ و کت جین در کنار موسوی. می‌شود کمی جلوتر آمد و او را کنار خانواده‌های زندانیان و کشته‌شدگان دید. می‌شود به سخنرانی‌هایش گوش داد و حتی نشست و ساعت‌ها به خرده‌گیری زنان و مردانی گوش داد که از جوراب سوراخ رهنورد و سخنرانی‌هایش درباره زن نمونه از دیدگاه اسلام می‌گویند. ولی همه این‌ها به کنار, باید از خود پرسید چرا جمهوری اسلامی ایران با تمام تاریخ پر فراز و نشیبش همسرانِ رهبرانِ مخالفان خود را نیز دستگیر کرده است؟ چه شده که این بار زن به جای نمانده تا مصیبت‌نامه بنویسد و آویزانِ بارگاه قاضی و دادستان و بازجو و عمله اکره دستگاه عریض و طویل قضا شود؟ در ذهن طراحان این بازداشت چه می‌گذشته که رهنورد و کروبی را نیز با خود برده‌اند و مشمول حذفشان کرده‌اند؟

جمهوری اسلامی تاریخ جالبی‌ست و یکی از جالب‌ترین سرفصل‌های این تاریخ, اتفاقاتی‌ست که در این 30 سال بر زنان ایرانی گذشته است. در کنار حجاب اجباری, محرومیت از حقوق قانونی برابر و تحقیر و آزار دائم در فضای عمومی, جمهوری اسلامی نوع خاصی از زن‌بودگی را در تمام این سال‌ها تحمل/ تبلیغ کرده است. زن هژمونیک در جمهوری اسلامی اتفاقاً نه بی‌سواد است, نه بی‌حق و نه وابسته. اگر فاطمه و زینب در مقابل علی و حسین اسطوره‌های تعیین کننده زنانگی در گفتمان جمهوری اسلامی باشند, می‌توان رگه‌های محکمی از اعتماد به نفس برای تعیین سرنوشت را در سرگذشت این دو زن دید. جهیزیه اندک, ساده‌زیستی, مقاومت بر سر حقوق اقتصادی تا سر حد مرگ, پایداری بر سر ارزش‌ها و جایگزینی نقش پدر در روایات موجود از زندگی فاطمه به کرات تکرار می‌شود. زینب نیز زنی‌ست اسطوره‌ای که در قیامت پس از صحرای کربلا یک تنه خاندان پیامبر را نمایندگی می‌کند. در هیچ‌کدام از این روایت‌ها حجاب مانع نیست. همسر مانع نیست. ارزش‌ها را باید در جای دیگری جستجو کرد.

"زینب‌وار" پس از شهادت همسرش ایستادگی کرد... "فاطمه‌وار" در کنار همسرش ایستاد... این‌ها توصیفاتی است که بسیار درباره همسران شهدا و اسیران و آزادگان جنگ شنیده‌ایم. این صفت‌ها, بیانگر ارزش‌های مثبتی هستند که همواره از سوی جمهوری اسلامی برای زن نمونه اسلامی تبلیغ شده‌اند. لذت یکرنگی با این ارزش‌های مثبت, زنان بسیاری را با خودش همراه کرد. حتی در سخت‌گیرانه‌ترین لحظات تاریخی که پلیس امنیت اجتماعی زنان را به جرم نشان‌دادن ذره‌ای مو با خشونت دستگیر می‌کرد و برایشان پرونده قضایی تشکیل می‌داد, نیروهای پلیس زن با چادر از دیوار بالا می‌رفتند و عکس چادر در اهتزار درآمده‌شان, عکس یک خبرگزاری‌ها می‌شد. جنگِ جمهوری اسلامی برای به کرسی نشاندن نوع خاصی از زن بودگی بدون شک با مقاومت بسیاری از زنان روبرو شده, اما زنانی هم بوده‌اند که در این 30 سال آن را (به دلایل مختلف) جدی گرفته‌اند.

آیا زهرا رهنورد و فاطمه کروبی همان زنانی نبودند که تا دیروز از آن‌ها تقدیر می‌شد؟ مدیریت دانشگاه و بیمارستان به عهده‌شان گذاشته می‌شد؟ اثر هنری‌شان در یکی از مهم‌ترین میدان‌های شهر نصب می‌شد؟ آیا آن‌ها همان زنانی نیستند که تا دیروز خیلی از فعالین زنان با عنوان زنان حکومتی ازشان دوری می‌گزیدند؟ اصلاً مگر آن‌ها همان‌هایی نیستند که برای پاکیزه‌ ماندن پرونده‌شان در جمهوری اسلامی از فعالین زنان فاصله می‌گرفتند؟ چه شده است که این زنان امروز در زندان هستند؟ چه شده است که به گناه همسر به حبس می‌روند؟

اتفاق شگرفی رخ داده است. نیروی عظیمِ مردم, نام‌ها را شسته و اسامی, دیگر معانی قدیم را ندارند. نشئگی حاصل از تجربه همبستگی, تاریخ را زیر و رو می‌کند. زنانگی و مردانگی کنار می‌روند, چیزی رخ می‌دهد که در حدود خیال هیچ‌کس نیود: تصویر آن زن میانسال که چادر از سر برداشته بود تا سنگ درآن بریزد و به جوان‌ترها برساند تا ضدشورش جلوتر نیاید, از یادها پاک نمی‌شود. در چنین رخدادی‌ست که کلمات شکل‌های تازه می‌یابند. آن فاطمه که در خطابش به زنان فقط ارزنده‌ترین زینت زن را حفظ حجاب می‌دانست, در شکل‌های جدیدش متولد می‌شود و این بار آن فاطمه‌ای می‌شود که در مسجد نطق خواهد کرد. زینب در بارگاه یزید ساکت نمی‌ماند. هژمونی سی ساله نظامی که تمام تلاشش را برای جا انداختن برداشتِ خود از حقوق زنان و بودن زنان را در این سال‌ها کرده بود, در همان لحظه که رهنورد و کروبی به زندان می‌روند, زیر سوال می‌رود. مگر چه می‌شد اگر این دو در خانه می‌ماندند؟

وحشت واضح حکومت از ادامه رهبری جنبش توسط زنان در این دستگیری پدیدار می‌شود. هر دو این‌ها زنانی هستند که در این 30 سال با باور به الگوهای دینی ارائه شده از سوی حکومت زیست خود را رقم زده‌اند. وحشت جمهوری اسلامی در همین جاست: "زنان حکومتی" زینب‌وار ایستاده‌اند. مسئله امروز ایران فاصله‌گیری نخبگان آن از دایره حکومت کنندگان و تولید کنندگان گفتمان حاکم نیست, اتفاقاً این جمهوری اسلامی است که دارد از خود دور می‌شود. فریاد بلند موسوی برای بازگشت به ارزش‌های انقلاب و وامصیبتا برای خیانت به اصول انقلاب مردم در همین راستاست. "دروغ" در این جاست که معنا می‌یابد, دروغی که 30 سال به هزار گونه آرایشش کرده‌اند. انقلاب باشکوه ایران برای رهایی از بندگی و آزادی گرچه 30 سال با دروغ مثله شده, اما بازگشت به ارزش‌های انقلابی, تسخیر خیابان و چشیدن طعم با هم بودن, راه را برای جاخالی دادنِ بیشتر بسته است. جمهوری اسلامی آن‌قدر از آرمان‌های خود دور شده که دیگر حتی شبیه به خودش نیست: موجودی‌ست دیگرگون که فقط گاز می‌گیرد.

همین است که در کنار نسرین ستوده و بهاره هدایت, زهرا رهنورد و فاطمه کروبی و فخرالسادات محتشمی‌پور هم زندانی می‌شوند. "شکوه همسرداری" جای شکوه زن انقلابی را می‌گیرد و زن دوباره در اندام های جنسی‌اش خلاصه می‌شود. آن زنانی که با زخم باتوم و نفس تنگ بازگشته‌اند ذهنشان پر از "شکوه خیابان" است. اتفاق بی‌سابقه دستگیری همسران مخالفین, مهم‌تر از یک اتفاق ساده است. بیشتر شبیه علامت سوال بزرگی‌ست که بر دوش جمهوری اسلامی سنگینی می‌کند. علامت سوالی که سال‌ها بر تن, روان و بودنِ زنان نهاده شده بود, این بار به سوی خود حکومت بازگشته است. حکومت مجبور است که در فضایی مغشوش و مدام در حال تغییر خود را دوباره تعریف کند, مرزها را دوباره بسازد و خودی‌ها را شناسایی کند. در این فرآیندِ محتوم به فنایِ مرزبندی, مسئله زنان عاملی تعیین کننده است: نه فقط زنانِ بی‌حجابِ بی‌بند و بارِ حقوق بشری بلکه حتی زنان محجبه عفیفه که زینب‌وار ایستاده‌اند.

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

سی

می‌گویند شعار "مرگ بر" ندهید. چطور می‌شود به آن‌ها که از فتح خیابان آمده‌اند و مرزهایِ مرسومِ بودن را پشت سر گذاشته‌اند چنین حرفی زد؟ گوینده چنین حرفی بیشتر غافل است یا احمق؟

ما که "مرگ بر" گفتیم, هدفمان کشتن کسی نبود و نیست. هدفمان مرگ یک گفتمان زورگویانه است که سمبل آن شاید کسی باشد. تقلیل یک شعار اعتراضی به معنای دقیق واژه‌هایش فقط نشان می‌دهد که کارشناسان والامقام صدای آمریکا محض رضای خدا یک ثانیه از فریادهای این مردم را نفهمیده‌اند.

پس فردا حتماً میخواهند نصیحت کنند که نگویید "ما همه با هستیم" چون بعدش همه می‌روند خانه‌هایشان.

با شما هستم آقای بهاری! این گفتمان سوسولیِ شمع و پروانه را بگذارید کنار. این موضع انفعالی گوگوری مگوری را انقدر توی بوق و کرنا نکنید. این دیدگاه را که سبزها دشنه به دست در کوچه‌ها به دنبال طعمه اند را تبلیغ نکنید. خشونت معنادار/دفاع با حمله بی‌معنی فقط به صرف خشونت فرق دارد. کسی را کنار شما بکشند, می‌ایستید و نگاه می کنید؟ اگر رهبر معظم با قربان صدقه و من بمیرم تو بمیری رفتنی بود که چه احتیاجی به خیابان بود؟

سبزها کشته می‌شوند ولی به دنبال مرگ نیستند. دیکتاتوری است که می‌میرد, که باید بمیرد. دیکتاتوری که با ما بلند می‌شود, با ما نان می‌خورد, با ما راه می‌رود, با ما نفس می‌کشد و به خواب می‌رود.

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

بیست و نه

حرف زدن مرا از غرق شدن توی کلمه‌ها نجات می‌دهد. حرف که می‌زنم حس می‌کنم هستم. هرچند ناقص ولی وجود دارم.

بعضی روزها تمام روز با هیچ کس حرف نمی‌زنم. شب می روم توی مغازه و الکی با فروشنده شوخی می‌کنم. همش خداخدا می‌کنم که فروشنده هم آدم بی کس و کاری باشد و ادامه صحبت را بگیرد. بعد ما درباره زمین  و هوا و سیاست و آبجو و سکس و عشق و بشریت حرف بزنیم. همینطور حرف بزنیم. انقدر حرف بزنیم که گرممان بشود. که بفهمیم هستیم.

می‌گویند فلانی چانه‌اش گرم است یعنی همین. یعنی خودش هست, به بقیه هم این حس را می‌دهد که شما هستید. یعنی دور و برش که باشی, گرمای تنش تو را گرم می‌کند. یک لحافِ کلمه می‌کشد رویت, می‌گوید بخواب, نترس.

بیست و هشت

خوش به حال آن‌هایی که دوست دارند وطنشان را مثل بنفشه‌ها بردارند ببرند این‌ور و آن‌ور. وطن من یک جوش سرسفید گنده است که به زور خودش را تپانده به من و هی با من همه‌جا می‌آید. هر کس جوشم را می‌بیند بالا می‌آورد. هیچ کس درست و حسابی ماچم نمی‌کند. هیچ کس تحویلم نمی‌گیرد. مهمانی دعوتم نمی‌کنند. پشت سرم می‌گویند: دختر جوش کثافته اومد.

من با جوشم ور می‌روم. بیشتر درد می گیرد. وَرِ مامان مغزم می‌گوید نکن, جاش می‌مونه. من ولی یک مازوخیست خوشبخت هستم و از انگولک کردن جوش, لذت جنسی می‌برم. همین روزهاست که جوشم بترکد و کثافت بپاشد توی آینه. صورتم زخم می‌شود ولی امیدوارم زود خوب شود. جایش ولی به هر حال می‌ماند, کنار بقیه جای جوش‌ها.

عیب ندارد کرم پودر می‌زنم.

بیست و هفت

دیروز یک ابر سیاه در پس زمینه آبی آسمان دیدم. تا حالا ندیده بودم. جالب بود.

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

بیست و شش

بارانی‌ات را که جا گذاشته‌ای, شب‌ها رویم می‌کشم و می‌خوابم. خواب تورا می‌بینم. در خواب, زنی را می‌نویسم که بارانی عشقش را روی خودش کشیده و می‌خوابد. تو می‌گویی چه قصه غمناکی. من خواب تو را می‌بینم.

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

بیست و پنج

در یک اتاق بزرگ نشسته‌ایم. انگار که لابی هتلی باشد و ما منتظر این که اتاقمان را بدهند. آدم‌های دیگری هم در اتاق هستند اما مردی سیاهپوش در گوشه اتاق ایستاده که ماسک گاز دارد و از پشت پوزه پلاستیکی‌اش ما را می‌پاید.

چند دقیقه بعد در اتاق هستیم. سین لخت است. پاهایش را در بغل جمع کرده و بلافاصله به خواب می‌رود. من بیدارم. و می‌بینم که مرد سیاهپوش پشت کمد بزرگ قایم شده. صورتش پیداست. لبخندی شیطانی دارد و هر از چندگاهی از پشت کمد سرک می‌کشد و پوزخند می‌زند. می‌داند که من هیچ راه فراری ندارم. من وحشت کرده ام. می‌خواهم بلند شوم اما فلج شده‌ام. داد می‌زنم اما صدایی بیرون نمی‌آید. به سر و کله سین می‌کوبم. مرد سیاهپوش پوزخند می‌زند. موهای سین را می‌کشم. جیغ می‌زنم. جیغ می‌زنم ولی هیچ صدایی نیست. فلج شده‌ام. سین خواب است. من هوا را می‌بلعم...و بیدار می‌شوم.

در منگی نیمه‌شبانه, تلاش می‌کنم که بفهمم چرا این خواب را دیده‌ام. می‌ترسم که خوابم ببرد و آن پوزخند هیولایی را دوباره ببینم. سعی می‌کنم اتفاق‌ها را معنی کنم. سعی می‌کنم مفهومی برای کابوسم پیدا کنم... بسیار خسته‌ام و دوباره خوابم می‌برد.

یک ربع وقت دارم که ناهار بخورم. بوی کابوس می‌پیچد توی دماغم. پشتم تیر می‌کشد و دلم خالی می‌شود. کابوس همین است: تنها ناهار می‌خورم و تا دست‌های تو یک پرواز 6 ساعته لازم است. از ترس‌هایم فراری نیست؛ در هر هیات عجیبی که ظاهر ‌شوند.

 فقط آغوش تو بود که وحشت مرا در خود گم می کرد که آن هم دیگر نیست؛ آغوشت نیست...هر چقدر هم که فریاد بکشم و گریه کنم.

 

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

بیست و چهار

Boredom ترجمه شده به ملال... ملال مرا یاد کله کچل تو می اندازد با عکس آن زنی که بالای سرت نشسته و موهای افشان مجعدش دور صورتش را قاب گرفته. تو که تازه از رادیوتراپی برگشته‌ای و چایت را بین دست هایت پیاله کرده ای و می‌گویی خلاص می‌شوم. از این روزمرگی. از این... کلمه فارسی‌اش را بلد نیستی. می‌گویی: Boredom. من هیچ نمی‌فهمم که چرا مرگ تو در من حس‌های دیگری غیر از غم زنده می‌کند. من به رهایی تو فکر می‌کنم, به موهای بلندت, به خنده‌هایت, به بی‌خیالیت و تو که دیگر "ملول" نیستی.

چقدر به ترجمه این کلمه فکر کردم. در ذهنم با kingdom قاطی می‌شد و کلمه جدیدی می‌ساخت: قلمرو ملال. موقع پیاده‌روی, توی مترو, توی حمام, هر جا و هزار جا پیش خودم تکرارش کردم. قلمرو ملال. قلمرویی که هیچ مرزی ندارد. که من به سرزمین سایه‌وارش بی آن که بدانم پا ‌گذاشتم. خودم را در گوشه‌ای یله کردم. به هر لحظه که گذشت و به هر ممکن و ناممکنی فکر کردم و زندگی آن‌قدر بی‌معنی بود که خودکشی هم برای فرار از آن بی‌معنی به نظر می‌رسید.

من کی ساکن قلمرو ملال شدم؟ من که آن طور آکنده از شور بودم؟ کِی تمام تلخی‌ها در من ته‌نشین شد, سنگینم کرد؟ یکجانشینم کرد؟ کِی من شدم آن زن که زیر درخت‌های ملال دستش به هیچ نمی‌رود؟ کی شد که سایه‌نشین شدم؟ چطور شد که راضی بودن را یاد گرفتم؟

به هنرمندها حسودیم می‌شود. کاش نقاشی بلد بودم, کاش بلد بودم آرشه‌ای را بکشم یا با دکمه‌های پیانو بازی کنم. کاش رقصیدن بلد بودم, فیلم ساختن, طراحی کردن... چیزی؛ هر چیزی که مرا نجات دهد. هر چیزی که بتوانم با آن فریاد بکشم. هر چیزی که مرا از ملال برهاند. هر چیزی که درون مرا از این سایه‌های سرد خالی کند.

گویی فقط مرگ یا عشق یا هنر... اینطور گفته‌اند.


سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

بیست و سه

اگر تو را نمی دیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که چطوری ممکن است آدم تمام دلایل لازم را برای دلخور بودن از کسی داشته باشد و بعد با همان اولین سلام از راه دور, گوشی تلفن را بچسباند به قلبش و به زور لبخند پهنش را از گوشه و کنار صورتش جمع کند, گوشی را بگذارد دم گوشش و بگوید سلام.

اگر تو را نمی دیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که چطوری ممکن است همین کافی باشد.



چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

بیست و دو

صبح بهم گفت شما چند سالتونه؟

از آن آدم‌هایی‌ست که دوست دارم با خودم ببرمش خانه. بنشانمش یک گوشه و نگاهش کنم. حسابی نگاهش کنم. آن‌قدر نگاهش کنم که وقتی سرم را برگرداندم یادم باشد که گوشه کدام دندان فک بالایش یک کمی پریده. کدام دندان که به شین‌هایش این صدا را می‌دهد.

27 سال.

لبخند می‌زند. چشم‌های قهوه‌ایش می‌درخشد. بهم نمی‌گوید اصلاً بهت نمیاد. زیر 30 اصلاً بهت نمی‌خوره. فقط لبخند می‌زند. بعضی ‌وقت‌ها خیال می‌کنم که بی‌هوشش کرده‌ام و به خانه برده‌امش. نمی‌خواهم موقع نگاه کردن من خسته شود. می‌خواهم سر فرصت همه زاویه‌های تنش را بکاوم. اما چه فایده؟ اگر بی‌هوشش کنم اینطوری نمی‌خندد.

بلند می‌شود. شاگرد بعدی رسیده. خداحافظی می‌کند. من رفتنش را تماشا می‌کنم. رفتنش را که فقط مال خودش است. از آن آدم‌ها نیست که شبیه شخصیت‌های هیچ فیلم و داستانی باشد. از آن آدم‌ها نیست که انقدر توچشم و پررنگ باشد که همه عالم و آدم بگویند ماشالله چه خوشگله. از زری خانوم توی اتاق لیزر تا آقای روشنفکر استاد دانشگاه. از آن آدم‌ها نیست که یک عوضی بتواند باهاش "زنای ذهنی" کند. از آن عوضی‌ها که حتی با لوگوی روزنامه هم تعاملات ذهنی-تحتانی دارند.

رفتنش مال خودش است. دست‌هایش مال خودش است. پاهای تپلش مال خودش است. دماغ کشیده خوش فرمش مال خودش است. فقط باید بنشینی و این‌ها را کشف کنی. باید برایش وقت بگذاری. چیستان پیچیده‌ای است. پله پله حل کردنش لذت دارد. بعدِ حل کردنش هم، فکرِ چنین موفقیت اسرار آمیزی در حل چنین معمای پیچیده‌ای، کِیفِ دو عالم را دارد.

این زنی که همه چیزش مال خودش است رفته و یاد من آورده که 27 سالم شده. درونم 18 ساله است. هنوز دنیا را مثل استخر می‌بینم. می‌خواهم بپرم توی استخر. هی ورج ورجه کنم. بالا و پایین بروم. از نشستن حوصله‌ام سر می‌رود. از آدم‌هایی که تا مرا می‌بینند یاد یک ننه مرده دیگر می‌افتند، حوصله‌ام سر می‌رود. می‌خواهم بگویم بیا ببین، ببین من شبیه دخترخاله تو/ خواهرتو / باران کوثری (!) نیستم. بیا اینجا بنشین. من وقت دارم و خوب نگاهم کن.

اصلاً بیهوشم کن. فقط نگو شبیه آن خواهرت هستم که خیلی دوستش داری.