سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

بیست و پنج

در یک اتاق بزرگ نشسته‌ایم. انگار که لابی هتلی باشد و ما منتظر این که اتاقمان را بدهند. آدم‌های دیگری هم در اتاق هستند اما مردی سیاهپوش در گوشه اتاق ایستاده که ماسک گاز دارد و از پشت پوزه پلاستیکی‌اش ما را می‌پاید.

چند دقیقه بعد در اتاق هستیم. سین لخت است. پاهایش را در بغل جمع کرده و بلافاصله به خواب می‌رود. من بیدارم. و می‌بینم که مرد سیاهپوش پشت کمد بزرگ قایم شده. صورتش پیداست. لبخندی شیطانی دارد و هر از چندگاهی از پشت کمد سرک می‌کشد و پوزخند می‌زند. می‌داند که من هیچ راه فراری ندارم. من وحشت کرده ام. می‌خواهم بلند شوم اما فلج شده‌ام. داد می‌زنم اما صدایی بیرون نمی‌آید. به سر و کله سین می‌کوبم. مرد سیاهپوش پوزخند می‌زند. موهای سین را می‌کشم. جیغ می‌زنم. جیغ می‌زنم ولی هیچ صدایی نیست. فلج شده‌ام. سین خواب است. من هوا را می‌بلعم...و بیدار می‌شوم.

در منگی نیمه‌شبانه, تلاش می‌کنم که بفهمم چرا این خواب را دیده‌ام. می‌ترسم که خوابم ببرد و آن پوزخند هیولایی را دوباره ببینم. سعی می‌کنم اتفاق‌ها را معنی کنم. سعی می‌کنم مفهومی برای کابوسم پیدا کنم... بسیار خسته‌ام و دوباره خوابم می‌برد.

یک ربع وقت دارم که ناهار بخورم. بوی کابوس می‌پیچد توی دماغم. پشتم تیر می‌کشد و دلم خالی می‌شود. کابوس همین است: تنها ناهار می‌خورم و تا دست‌های تو یک پرواز 6 ساعته لازم است. از ترس‌هایم فراری نیست؛ در هر هیات عجیبی که ظاهر ‌شوند.

 فقط آغوش تو بود که وحشت مرا در خود گم می کرد که آن هم دیگر نیست؛ آغوشت نیست...هر چقدر هم که فریاد بکشم و گریه کنم.

 

هیچ نظری موجود نیست: