یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

بیست و چهار

Boredom ترجمه شده به ملال... ملال مرا یاد کله کچل تو می اندازد با عکس آن زنی که بالای سرت نشسته و موهای افشان مجعدش دور صورتش را قاب گرفته. تو که تازه از رادیوتراپی برگشته‌ای و چایت را بین دست هایت پیاله کرده ای و می‌گویی خلاص می‌شوم. از این روزمرگی. از این... کلمه فارسی‌اش را بلد نیستی. می‌گویی: Boredom. من هیچ نمی‌فهمم که چرا مرگ تو در من حس‌های دیگری غیر از غم زنده می‌کند. من به رهایی تو فکر می‌کنم, به موهای بلندت, به خنده‌هایت, به بی‌خیالیت و تو که دیگر "ملول" نیستی.

چقدر به ترجمه این کلمه فکر کردم. در ذهنم با kingdom قاطی می‌شد و کلمه جدیدی می‌ساخت: قلمرو ملال. موقع پیاده‌روی, توی مترو, توی حمام, هر جا و هزار جا پیش خودم تکرارش کردم. قلمرو ملال. قلمرویی که هیچ مرزی ندارد. که من به سرزمین سایه‌وارش بی آن که بدانم پا ‌گذاشتم. خودم را در گوشه‌ای یله کردم. به هر لحظه که گذشت و به هر ممکن و ناممکنی فکر کردم و زندگی آن‌قدر بی‌معنی بود که خودکشی هم برای فرار از آن بی‌معنی به نظر می‌رسید.

من کی ساکن قلمرو ملال شدم؟ من که آن طور آکنده از شور بودم؟ کِی تمام تلخی‌ها در من ته‌نشین شد, سنگینم کرد؟ یکجانشینم کرد؟ کِی من شدم آن زن که زیر درخت‌های ملال دستش به هیچ نمی‌رود؟ کی شد که سایه‌نشین شدم؟ چطور شد که راضی بودن را یاد گرفتم؟

به هنرمندها حسودیم می‌شود. کاش نقاشی بلد بودم, کاش بلد بودم آرشه‌ای را بکشم یا با دکمه‌های پیانو بازی کنم. کاش رقصیدن بلد بودم, فیلم ساختن, طراحی کردن... چیزی؛ هر چیزی که مرا نجات دهد. هر چیزی که بتوانم با آن فریاد بکشم. هر چیزی که مرا از ملال برهاند. هر چیزی که درون مرا از این سایه‌های سرد خالی کند.

گویی فقط مرگ یا عشق یا هنر... اینطور گفته‌اند.


هیچ نظری موجود نیست: