دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

بیست و نه

حرف زدن مرا از غرق شدن توی کلمه‌ها نجات می‌دهد. حرف که می‌زنم حس می‌کنم هستم. هرچند ناقص ولی وجود دارم.

بعضی روزها تمام روز با هیچ کس حرف نمی‌زنم. شب می روم توی مغازه و الکی با فروشنده شوخی می‌کنم. همش خداخدا می‌کنم که فروشنده هم آدم بی کس و کاری باشد و ادامه صحبت را بگیرد. بعد ما درباره زمین  و هوا و سیاست و آبجو و سکس و عشق و بشریت حرف بزنیم. همینطور حرف بزنیم. انقدر حرف بزنیم که گرممان بشود. که بفهمیم هستیم.

می‌گویند فلانی چانه‌اش گرم است یعنی همین. یعنی خودش هست, به بقیه هم این حس را می‌دهد که شما هستید. یعنی دور و برش که باشی, گرمای تنش تو را گرم می‌کند. یک لحافِ کلمه می‌کشد رویت, می‌گوید بخواب, نترس.

بیست و هشت

خوش به حال آن‌هایی که دوست دارند وطنشان را مثل بنفشه‌ها بردارند ببرند این‌ور و آن‌ور. وطن من یک جوش سرسفید گنده است که به زور خودش را تپانده به من و هی با من همه‌جا می‌آید. هر کس جوشم را می‌بیند بالا می‌آورد. هیچ کس درست و حسابی ماچم نمی‌کند. هیچ کس تحویلم نمی‌گیرد. مهمانی دعوتم نمی‌کنند. پشت سرم می‌گویند: دختر جوش کثافته اومد.

من با جوشم ور می‌روم. بیشتر درد می گیرد. وَرِ مامان مغزم می‌گوید نکن, جاش می‌مونه. من ولی یک مازوخیست خوشبخت هستم و از انگولک کردن جوش, لذت جنسی می‌برم. همین روزهاست که جوشم بترکد و کثافت بپاشد توی آینه. صورتم زخم می‌شود ولی امیدوارم زود خوب شود. جایش ولی به هر حال می‌ماند, کنار بقیه جای جوش‌ها.

عیب ندارد کرم پودر می‌زنم.

بیست و هفت

دیروز یک ابر سیاه در پس زمینه آبی آسمان دیدم. تا حالا ندیده بودم. جالب بود.

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

بیست و شش

بارانی‌ات را که جا گذاشته‌ای, شب‌ها رویم می‌کشم و می‌خوابم. خواب تورا می‌بینم. در خواب, زنی را می‌نویسم که بارانی عشقش را روی خودش کشیده و می‌خوابد. تو می‌گویی چه قصه غمناکی. من خواب تو را می‌بینم.

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

بیست و پنج

در یک اتاق بزرگ نشسته‌ایم. انگار که لابی هتلی باشد و ما منتظر این که اتاقمان را بدهند. آدم‌های دیگری هم در اتاق هستند اما مردی سیاهپوش در گوشه اتاق ایستاده که ماسک گاز دارد و از پشت پوزه پلاستیکی‌اش ما را می‌پاید.

چند دقیقه بعد در اتاق هستیم. سین لخت است. پاهایش را در بغل جمع کرده و بلافاصله به خواب می‌رود. من بیدارم. و می‌بینم که مرد سیاهپوش پشت کمد بزرگ قایم شده. صورتش پیداست. لبخندی شیطانی دارد و هر از چندگاهی از پشت کمد سرک می‌کشد و پوزخند می‌زند. می‌داند که من هیچ راه فراری ندارم. من وحشت کرده ام. می‌خواهم بلند شوم اما فلج شده‌ام. داد می‌زنم اما صدایی بیرون نمی‌آید. به سر و کله سین می‌کوبم. مرد سیاهپوش پوزخند می‌زند. موهای سین را می‌کشم. جیغ می‌زنم. جیغ می‌زنم ولی هیچ صدایی نیست. فلج شده‌ام. سین خواب است. من هوا را می‌بلعم...و بیدار می‌شوم.

در منگی نیمه‌شبانه, تلاش می‌کنم که بفهمم چرا این خواب را دیده‌ام. می‌ترسم که خوابم ببرد و آن پوزخند هیولایی را دوباره ببینم. سعی می‌کنم اتفاق‌ها را معنی کنم. سعی می‌کنم مفهومی برای کابوسم پیدا کنم... بسیار خسته‌ام و دوباره خوابم می‌برد.

یک ربع وقت دارم که ناهار بخورم. بوی کابوس می‌پیچد توی دماغم. پشتم تیر می‌کشد و دلم خالی می‌شود. کابوس همین است: تنها ناهار می‌خورم و تا دست‌های تو یک پرواز 6 ساعته لازم است. از ترس‌هایم فراری نیست؛ در هر هیات عجیبی که ظاهر ‌شوند.

 فقط آغوش تو بود که وحشت مرا در خود گم می کرد که آن هم دیگر نیست؛ آغوشت نیست...هر چقدر هم که فریاد بکشم و گریه کنم.