دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

هژده

با رنج بسیار،
با یک بند انگشت پیشرفت در سال،
در دل صخره نقبی می زنم... هزاران هزار سال
دندانهایم را فرسوده ام و ناخنهایم را شکسته ام
تا به سوی دیگر رسم ،به نور، به هوای آزاد
و آزادی...

از مدل توصیف کردن اکتاویو پاز در این شعر خوشم می‌آید. از صبح دارم برای خودم می‌خوانمش. توی راهرو. توی دستشویی. حتی وقتی از جلوی پایگاه بسیج محله رد می‌شدم. هی می‌گفتم هزاران هزار سال. از صبح دلم مچاله است. مثل صبح‌های زود پاییز که باید بلند می‌شدیم و می‌رفتیم مدرسه. مامان زورم می‌کرد که شیر گرم بخورم و من هی دلم بیشتر به هم می‌خورد. توی اتوبوس هم بهم سیب می‌داد. من زل می‌زدم به روپوش خاکستری‌ام و نیم خواب و نیم بیدار به بوی عرق مردها فکر می‌کردم. توی اتوبوس دوم دیگر مامان نبود ولی تهوع با من می‌آمد و یک جور دلتنگی غریب برای منی که با زن‌های کارمند و بچه‌هایِ کلاه به سرِ خوابالو به مدرسه می‌رفتم.
نه فایده ندارد. هیچ نمی‌توانم آن دلتنگی را توصیف کنم. بگویم که دل کندن از آن پتوی گرم به اندازه بیرون جهیدن از رحم مادر دردناک و گریه‌دار بود. بگویم که دستشویی صبح‌ها سرد بود و من از بخار کردن آب گرم بیشتر حالم به هم می‌خورد. بگویم که صبح‌ها گرسنه‌ام نبود. که حرصم می‌گرفت که ما این همه زود از خواب بلند می‌شدیم و بابا راحت می‌خوابید. که دلم دست گرم مادربزرگ را می‌خواست که صدای آرام ذکرش بعد نماز صبح بپیچد توی آشپزخانه و بیدارم کند. تا دو تایی چای تازه دم بخوریم با پنیر تبریز و بربری تازه.

حالا چه فایده از گفتن این همه حرف؟ من نمی‌توانم توصیف کنم. نمی‌توانم بگویم که این قلمبه دردناک دلتنگی که از دیروز صبح توی دلم است چه شکلی است. حالا هی از اعدام و درد و طناب بگویید. من حتی نمی‌توانم بگویم که چطور این قلمبه دلتنگی هر روز ما را به چوبه دار می‌سِپُرد، می‌سِپُرَد. که حداقل آن که رفت برای چیزی رفت و ما که ماندیم حتی بلد نیستیم خوب دلتنگی کنیم.

هیچ نظری موجود نیست: