حرف زدن مرا از غرق شدن توی کلمهها نجات میدهد. حرف که میزنم حس میکنم هستم. هرچند ناقص ولی وجود دارم.
بعضی روزها تمام روز با هیچ کس حرف نمیزنم. شب می روم توی مغازه و الکی با فروشنده شوخی میکنم. همش خداخدا میکنم که فروشنده هم آدم بی کس و کاری باشد و ادامه صحبت را بگیرد. بعد ما درباره زمین و هوا و سیاست و آبجو و سکس و عشق و بشریت حرف بزنیم. همینطور حرف بزنیم. انقدر حرف بزنیم که گرممان بشود. که بفهمیم هستیم.
میگویند فلانی چانهاش گرم است یعنی همین. یعنی خودش هست, به بقیه هم این حس را میدهد که شما هستید. یعنی دور و برش که باشی, گرمای تنش تو را گرم میکند. یک لحافِ کلمه میکشد رویت, میگوید بخواب, نترس.