پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

بیست و یک

 

 

همیشه به تنهایی تو حسودی کردم. به کافه نشینی‌هایت، به موزیک گوش دادنت، به اینترنت بازیت. به این که تنهایی بلدی با خودت خوش بگذرانی. که تنهاییت سرد و غمگین و فلج نیست. تنهایی تو مردی‌ست پرشور که با پیرهنی تابستانی در کافه‌ای کوچک کتاب می‌خواند و قهوه‌اش را آرام آرام سر می‌کشد. تنهایی من دختری‌ست 13 ساله که دارد منفجر می‌شود. پستان‌هایش دارد منفجر می‌شود. سرش دارد منفجر می‌شود. دلش دارد منفجر می‌شود. دخترک در همان لحظه که بسیار غمگین است اما پر از شور هم هست. شورِ تجربه کردن دارد. کسی نیست ولی که همپایش شود. سال‌هاست که فکر می‌کنم این شور تنها نقطه اتصال من و تو است.

تو از من که جدا می‌شوی خودت هستی. نمی‌لنگی. آدمِ خودت هستی. رفیقِ خودت هستی. بلدی دلت را گرم نگه داری.

من از تو که جدا می‌شوم، بال بال می‌زنم. نفس ندارم. کج و کوله‌ام. زشتم. ملولم. لوسم. صریحم. آزار دهنده‌ام.

اَدای تو را در می‌آورم. در کافه‌ها کتاب می‌خوانم. در خیابان موزیک گوش می‌کنم. کانال بازی می‌کنم. فیلم‌های کُندِ کم دیالوگ می‌بینم. به خودم می‌گویم آفرین. داری یاد می‌گیری. ببین چه خوب است. ببین چه آرام و محترم شده‌ای. بعد می‌بینم که هیچ وقت هیچ کس به من نگفته ماشالله چه قدر خانوم هستی. بعد می‌بینم که من هیچ وقت هیچ جا شکل تو نمی‌شوم. خودخواهی من جور دیگری است. تو خودخواهیت یعنی نگه داشتن تنهاییت به هر قیمتی. خودخواهی من یعنی فریاد زدن هرچه که حقم است به هر قیمتی. من برای فریاد‌زدن باید دور و برم شلوغ باشد.

تو که رفتی خودت با تو بود و تنها نماندی. من ماندم و نهیب هر لحظه که بگذار خودش باشد.

من که دارم می‌روم تنهایم. مانده‌ام با نهیب هر لحظه که می‌گوید اگر از تو دور شوم می‌پوسم.

شکنجه از این سخت‌تر نبود؟

 

 

۱۸ نظر:

آوسنه گفت...

منم از این تنهایی های دخترک 13 ساله مانند ها داشته ام زیاااد ..

پ.ن گفت...

نوشته ات بسیار چسبید.
سپاسگذارم

M.P گفت...

9/10
خواندنی بود :(

قهوه و سیگار گفت...

منم گاهی تو میشم و گاهی اون دوستت...کلا بین این دو در راهم!

مریم گفت...

شکنجه کلمه ی مناسبی بود، بی رحم ترین کلمه بود.
با خواندن مطلبت برگشتم به بهار، به درختی که سبز نشد و من دلم گرفت عجیب و دوباره اشک دوید پای چشم هام...

نسيم گفت...

آنقدر حرف دل بود كه دلم نيامد كامنت نگذارم. دست مريزاد

شيما گفت...

وااي... به طرز بي رحمانه اي مي فهمم اين نوشته را.... به طرز بي رحمانه اي...........
چقدر... چقدر خوب مي نويسيد....

هداک گفت...

چقدر زنانه بود چقدر می تونست ته نشین کنه آدمو

فروغ گفت...

فوق العاده بود.

فرهاد گفت...

awsome!

فرهاد گفت...

awsome!

فرهاد گفت...

awsome!

فرهاد گفت...

awsome!

افسانه سیزیف گفت...

عالی بود و چه وبلاگ خوبی‌ داری شما.

ناشناس گفت...

چقد کامل و خوب منظورتو گفتی

منم گاهی توام گاهی او...اما بیشتر او

suicide گفت...

درک کردم نوشته ات را
من هم گاهی توام گاهی او...اما بیشتر او

ناشناس گفت...

یه جورایی فقط لازمه چشمات رو مال خودت کنی، تا زیبایی و بزرگی خودتو ببینی،
اگه زبانت خوبه حتما اینو بخون:

"the superior woman"

ناشناس گفت...

hasod misham injor vaghta,mikham aslan nabashi,ta man betonam to basham...