شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

سیزده

در همهمه قدم هایی که پرشتاب به ناکجا می دوند، سرفه های ممتد از بوی تند اشک آور، سکندری خوردن در جوب، در وحشت از سرهای خونین و بینی های شکسته و پیرهن های پاره، آیا کسی دید که تو دست مرا آرام فشردی؟ کسی شنید که قلب من چه پر تپش می زد؟ کسی پاهای لرزان مرا از زیر شلوار جین کلفتم نوشت؟

از سالی که گذراندیم، فقط نباید انبوه خبرها و تحلیل ها و مقاله ها و آه ها باقی بماند. باید بنویسیم که در نگاه اول به عکس سهراب، مرگ نیست که به ذهن می ماسد، چشم ها و ترکیب صورت زیبایش است. باید از لبخند ندا بنویسیم و ابریشم موهایش که روی شانه هایش ریخته. از آن روز بنویسیم که بطری های آب را دهان به دهان در خیابان گرداندیم و سیگار ها را دسته جمعی پک زدیم. از آن روز که نترسیدیم، نترسیدیم و همه با هم بودیم.

بنویسیم که در سال 88 قدم هایمان با تهران آشتی کرد. غریبگی مفهوم خود را از دست داد. که هر کوچه و هر سنگ و هر بقالی این شهر، آشنا شد؛ خاطره شد. بنویسیم که بی پروا سوار ماشین های غریبه شدیم و اخبار دست اول را بلند داد کشیدیم. که با غریبه ها دست دادیم، که به غریبه ها گفتیم: بچه ها مواظب خودتان باشید.

تهران، این شهر خاکستری غمگین، با دلخوشی های بسیار کوچکش، ما را در جیب کت قدیمی خود پنهان کرد. حلقه های رفاقت از خانه های تنگمان به خیابان آمد و خون دست هایمان را به هم آشتی داد.

از سال 88 اگر نوشتیم، به کلی گویی های روزنامه نگارانه و جامعه شناسانه بسنده نکنیم. از لرزش صدا بنویسیم بعد از یک ربع "مرگ بر دیکتاتور گفتن". از " برادر رفتگر! محمودو بردار ببر"، از "پلیس ضد شورش، احمدیو بشورش"، از پلاکاردهایی که خودمان ساختیم، از شعرهایی که دوست داشتیم و به میدان شهر بردیم.

از خودمان، از این رفاقت جدید، بنویسیم.

۶ نظر:

شاهین گفت...

عالی

ناشناس گفت...

تک تک جمله هات رو تجربه کردم، زندگی کردم...اوووووف... اشکم که باز دراومد...!ه

Shopie گفت...

سلام هموطن. سال صبر و استقامتت مبارک باد.

آواز خوش هزار تقدیم تو باد
سرسبزترین بهار تقدیم تو باد.

سبزانديش گفت...

سلام
احسنت به شما
قلم روان و گيرايي داريد
لينكتان كردم
موفق باشيد

ناشناس گفت...

سلام. بسيار زيبا نوشته ايد مطالب قبلي را هم خواندم
با اجازه لينكتان كردم
موفق باشيد
http://persa2.blogfa.com/

مترسک گفت...

و در نهایت در سال ۸۸ یاد گرفتیم همه چیز رو اون‌طوری تحلیل کنیم که دلمون می‌خواد کاری نداشته باشیم واقعیت چیه. مگه نه؟ ;)