شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

Confusion will be my epitaph- 1

"... ما از کودکی سکوت کرده‌ایم، از آن هنگام که والدین‌مان سر میز، با آن واژه‌های سنگین و خونین و کهنه گفت‌و‌گو می‌کردند ما به اعتراض و تحقیر سکوت می‌کردیم. ما سکوت می‌کردیم تا والدین‌مان درک کنند که این واژه‌های بلند‌بالا دیگر به دردمان نمی‌خورند. ما واژگان دیگری حاضر داشتیم. سکوت می‌کردیم و به واژه‌های جدیدمان اعتماد داشتیم. می‌خواستیم بعدها این واژه‌ها را برای ارتباط با مردمانی که آن را درک می‌کردند، به کار بگیریم. سکوت ما غنای ما بود. اکنون خجالت زده و ناامیدیم و تمامیت نکبت سکوت را می‌شناسیم. دیگر نمی‌توانیم از دست آن رها شویم واژه های بالا‌بلندی که پدران‌مان به کار می‌بردند سکه های از رواج افتاده‌ای هستند که دیگر کسی خواهان‌شان نیست و هم‌زمان باید به این حقیقت نیز پی می‌بردیم که واژه‌های جدید ارزشی ندارند و با آنان نیز نمی‌شود چیزی خریداری کرد، نمی‌شود رابطه ای را برقرار ساخت؛ سرد، عقیم و آبکی اند. آدم نمی‌تواند با آن کتابی بنویسد، کسی را که دوست دارد به خود پیوند دهد، دوستی را برهاند...‌"

ناتالیا گینزبورگ

از مقدمه آلیس فلون وایدر بر "نجواهای شبانه" ترجمه فریده لاشایی

Confusion will be my epitaph

"...من وقتی چیزی را می‌خوانم، در واقع نمی‌خوانم. جمله‌ای زیبا را به دهان می‌اندازم و مثل آب‌نبات می‌مکم، یا مثل لیکوری می‌نوشم، تا آن که اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ‌هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد..."

بهومیل هرابال

از تنهایی پرهیاهو ترجمه پرویز دوایی

-- فکر کنم همین جمله برای معرفی بخش جدید این وبلاگ کافی باشد: "سرگشتگی سنگ‌نبشته قبر من خواهد بود"

از این آهنگ:



شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

سیزده

در همهمه قدم هایی که پرشتاب به ناکجا می دوند، سرفه های ممتد از بوی تند اشک آور، سکندری خوردن در جوب، در وحشت از سرهای خونین و بینی های شکسته و پیرهن های پاره، آیا کسی دید که تو دست مرا آرام فشردی؟ کسی شنید که قلب من چه پر تپش می زد؟ کسی پاهای لرزان مرا از زیر شلوار جین کلفتم نوشت؟

از سالی که گذراندیم، فقط نباید انبوه خبرها و تحلیل ها و مقاله ها و آه ها باقی بماند. باید بنویسیم که در نگاه اول به عکس سهراب، مرگ نیست که به ذهن می ماسد، چشم ها و ترکیب صورت زیبایش است. باید از لبخند ندا بنویسیم و ابریشم موهایش که روی شانه هایش ریخته. از آن روز بنویسیم که بطری های آب را دهان به دهان در خیابان گرداندیم و سیگار ها را دسته جمعی پک زدیم. از آن روز که نترسیدیم، نترسیدیم و همه با هم بودیم.

بنویسیم که در سال 88 قدم هایمان با تهران آشتی کرد. غریبگی مفهوم خود را از دست داد. که هر کوچه و هر سنگ و هر بقالی این شهر، آشنا شد؛ خاطره شد. بنویسیم که بی پروا سوار ماشین های غریبه شدیم و اخبار دست اول را بلند داد کشیدیم. که با غریبه ها دست دادیم، که به غریبه ها گفتیم: بچه ها مواظب خودتان باشید.

تهران، این شهر خاکستری غمگین، با دلخوشی های بسیار کوچکش، ما را در جیب کت قدیمی خود پنهان کرد. حلقه های رفاقت از خانه های تنگمان به خیابان آمد و خون دست هایمان را به هم آشتی داد.

از سال 88 اگر نوشتیم، به کلی گویی های روزنامه نگارانه و جامعه شناسانه بسنده نکنیم. از لرزش صدا بنویسیم بعد از یک ربع "مرگ بر دیکتاتور گفتن". از " برادر رفتگر! محمودو بردار ببر"، از "پلیس ضد شورش، احمدیو بشورش"، از پلاکاردهایی که خودمان ساختیم، از شعرهایی که دوست داشتیم و به میدان شهر بردیم.

از خودمان، از این رفاقت جدید، بنویسیم.

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

دوازده

محیط روزنامه هیچ چیز هم که نداشت٬ حداقل محل رفت و آمد چهار تا آدم حسابی بود. نبض زندگی لای آن پرینت‌ها و کاغذهای کاهی می‌زد. ما اولین نفر بودیم که خبردار می‌شدیم. از سر میز که بلند می‌شدی فاصله‌ات با دنیاهای دیگر دو قدم بود. هر چیز که بلد نبودی داد می‌زدی و در شلوغی تحریریه یکی پیدا می‌شد که جوابت را بدهد. یک کمی اقتصاد یاد می‌گرفتی٬ یک کمی ورزش٬ با ادب هنری‌ها سیگار می‌زدی و فیلم می‌گرفتی و کتاب رد و بدل می‌کردی.

آن موقع‌ها چقدر بهم بر می‌خورد وقتی می‌گفتند٬ روزنامه‌نگاری یعنی دریایی به عمق یک بند انگشت. آن آدم عوضی که این تحلیل کوفتی را برای اولین بار باب مغزها کرد به خودش زحمت نداد تا بگوید که دریای یک بند انگشتی بهتر از باتلاق زندگی کارمندی است.

اینجا پشت میزم می‌نشینم. اتاقم ساکت است. کسی اگر از در تو بیاید فقط می‌خواهد بگوید که دختر طبقه چهارمی امروز چی پوشیده. آدم‌ها از دم در رد می‌شوند و به من سلام نمی‌دهند. من را نمی‌بینند. کسی حال مرا نمی‌پرسد. من کارمند کوچکی هستم در اتاقی کم‌نور و نمور که اسمم در لایه زیرین چارت سازمانی به زحمت خوانده می‌شود.

روز کش می‌آید. کتاب می‌خوانم. برای همه وبلاگ‌ها پیام می‌گذارم. همه مقاله‌ها را به‌روزم. اما هیچ کس نیست که دو کلمه حرف باهاش بزنم. منی که بین میزهای روزنامه یورتمه می‌رفتم٬ حالا ساکت ناهار می‌خورم و سر میز به داغ‌ترین مکالمات درباره آخرین قیمت بوتاکس در پایتخت گوش می‌دهم.

آن روز که از روزنامه‌نگاری خداحافظی کردم٬ آرزوهای قشنگ‌تری برای خودم داشتم. اما یادم رفته بود که سایه دیکتاتور همه چیز را می‌خشکاند. در مملکتی که زندگی و فکر حرام است٬ هم دریای یک بندانگشتی را می‌خشکانند و هم یک حوض کوچک خوشحال را. حالا نه تنها روزنامه‌را از من گرفته‌اند٬ دوستان روزنامه‌نگارم را هم از من می‌گیرند. عشق و امید را هم می‌دزدند و می‌خواهند تنها یک روایت از "بودن" وجود داشته باشد.

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

یازده

از لحظه‌ای که به دنیا آمد نمی‌دانم چرا حس کردم که باید مراقبش باشم. کوچک و زیبا و شکستنی بود و من همیشه نگرانش بودم حتی خیلی بیشتر از مادرم. همیشه یک چشمم به او بود که توی خیابان ندود٬ که لیز نخورد٬ که بهش زور نگویند٬ که مشق‌هایش را بنویسد. روز اول مدرسه‌اش٬ من بودم که رساندمش. رفت توی صف و من لبخند زدم. من بودم که ایستادم و در گوش معلمش گفتم که شب ادراری دارد و اگر اجازه دستشویی خواست٬ معطلش نکند. خودم مگر چند سالم بود؟ همش 13 سال.

دبیرستانی که شد من دانشجوی خوابگاهی بودم. برایم نامه می نوشت که خانه بی تو مرگ است. به خودم نهیب زدم که بگذار خودش قد بکشد. نامه‌هایش را بی‌جواب گذاشتم٬ هر چند که دلم آتش می‌گرفت. ( این فقط یک اصطلاح نیست٬ یک سوختن واقعی و دردناک است)

او برای خودش قد کشید و من برای خودم. تنهایی را یاد گرفتیم. بعد که دوباره به هم رسیدیم٬ جفتمان بزرگ شده بودیم: هر کداممان یک جور. اما هنوز خواب‌های یکسان می‌دیدیم. هنوزیک جور می‌خندیدیم. هنوزفقط من و او بودیم که گذشته تلخ و شیرین همدیگر را با ریزترین جزئیات می‌دانستیم. هنوز توی هوای هم نفس می‌کشیدیم.

حالا او می‌رود که در شرق جهان درس بخواند و من می‌روم که در غرب جهان درس بخوانم. حالیم نبود تا امروز که وسط شلوغی‌های دفتر یادم افتاد که سه سال درست و حسابی نمی بینمش. که ناهار شنبه ها تعطیل. که پیاده‌روی طولانی تعطیل.

بغض گلویم را گرفته و لامصب انگار نمی‌خواهد حالاحالاها ول کند.

می‌روم دم مهدکودک. کاپشن سرپایی قرمزش را تنش می‌کنم. مثل زن‌های بزرگ به حرف مربی‌اش گوش می‌دهم. سربالایی را دو تایی بالا می‌رویم و به شعرهایی که تازه یاد گرفته گوش می‌دهم. به خانه که رسیدم غذای دوتایی‌مان را داغ می‌کنم. برایش کتاب می‌خوانم و جفتمان خوابمان می‌برد. او 4 ساله و من 10 ساله.

از درخت سیب بالا می‌رود٬ می‌افتد و پایش می‌شکند. من تمام راه بیمارستان را زار می‌زنم که داداشم داره می‌میره. مامان تختش را می‌گذارد کنار پنجره پاسیو و من هر روز می‌دوم تا به خانه برسم.

می‌رویم حیاط را آب بدهیم. شلنگ را می‌گیرد رویم و سه ساعت آب بازی می‌کنیم. می‌خندیم و جیغ می‌زنیم و رنگین کمان درست می‌کنیم. مامان سر می‌رسد٬ من یک سیلی می‌خورم و یک لگد که قرار بود به او بخورد که پشت من سنگر گرفته. از جلوی چشم مامان در می‌رویم توی اتاقمان و زیرزیرکی می‌خندیم.

برایش خوشحالم. برایش نگرانم.