سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

ده

پشت چراغ قرمز چهارراه مانده بودیم. دو طرفمان دو تا پژو بود که از آنتنشان پرچم آویزان کرده بودند. هر چهار طرف چهارراه ترکیبی از پلیس و لباس شخصی و گارد و بسیجی و موجودات نوظهور ایستاده بودند. واقعاً نفهمیدم که دختره کی پرید وسط چهارراه. موهایش را زرد کرده بود٬ و یک عینک آفتابی بنفش به چشم داشت. دور مچش را سبز بسته بود. یک حاجی کوتوله با شلوار نخودی سرش داد زد برو سوار شو. دخترک ولی بی هدف می‌دوید. داد می‌زد کمک کمک. زمان ایستاده بود. حتی پرنده‌ها خفه شده بودند. گارد ویژه‌ای ها هم تکان نمی‌خوردند. حاجی کیفش را گرفت و دختر خودش را انداخت زمین. دهانش باز و بسته می‌شد اما صدا از تویش درنمی‌آمد. هیچ کس تکان نمی‌خورد. نمی دانم چند دقیقه بعد بود یا چند روز یا هفته یا ماه یا اصلاً چند قرن گذشت که یکی از فاطی کماندوها با لگد بلندش کرد. یک گارد ویژه هم آمد کمکش.
در سکوت محض چهارراه وقتی توانستم عضله‌های گردنم را شل کنم و سر برگردانم دیدم که یکی از موتوری‌ها زل زده بهم. چشمهایش می‌خندید انگار داشت می‌گفت دیدی حتی نتوانستی تکان بخوری؟ دیدی نفستان را گرفتیم؟ دیدی اسب تروایتان الاغ هم نشد؟ دیدی بزدل که کمکش نکردی؟
چراغ سبز شد. میم گاز داد. از میان پرده اشک ندیدم دختر را توی کدام ماشین چپاندند. تا شب سکوت آن چهارراه و فریادهای دختر توی خانه‌مان بود. حرفی نبود که بزنیم.
دوازده روز گذشته اما من هر روز صبح توی آینه از چشم‌های خودم خجالت می‌کشم:
دیدی بزدل که کمکش نکردی؟
دیدی بزدل که کمکش نکردی؟
دیدی بزدل که کمکش نکردی؟
دیدی بزدل که کمکش نکردی؟
دیدی بزدل که کمکش نکردی؟

هیچ نظری موجود نیست: