چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

نه


فراغتی است ظرف شستن... ایستادن رو به پنجره با در هم پیچیده ترین کلاف جهان در مغز. به 22 بهمن فکر می کنم. کتکمان می زنند؟
به بشقاب چرب اسکاچ می کشم.

اگر تیر اندازی کنند؟

قاشق ها را درآب گرم می خیسانم.

اگر میم را جلوی چشمم زدند چی؟

استکان با سر و صدا از دستم می افتد.

اگر تیر خورد؟

کف از لای تیغه های چنگال بیرون می زند.

کجا ببرمش؟

قابلمه بزرگ توی سینک جا نمی شود. آب می زند بیرون.

بازجوی خودم را میاورند؟

آب و کف می ریزد روی دمپایی هایم.

اگر بهم تجاوز کنند چطور؟

دست های کفی ام را توی آب سینک ول می کنم.

زل می زنم به خیابان. مردی سربالایی را هن هن کنان بالا می رود.

درپوش سینک را برمی دارم. آب با سر و صدا خالی می شود. ظرف ها را آب می کشم. روی لیوان ها انگشتم را می لیزانم تا صدای تمیزی بدهند. سینک خالی می شود. آب گرم است. کتری را پر می کنم و می گذارم روی گاز. می نشینم روی چارپایه . پنجره و نور آفتاب و ظرف های تمیز را نگاه میکنم.

می دانم که فردا این آشپزخانه پر از "ما" خواهد بود. "ما" که رفته ایم راهپیمایی و بی رمق و یخ زده برگشته ایم. باز چشم هایمان برق خواهد زد، باز به فرارهایمان خواهیم خندید، باز جای باتوم ها را مرهم خواهیم گذاشت. باز از سیگار کشیدن هایمان خواهیم گفت و از پیرمردها و پیرزن هایی که ایستاده بودند. چای را داغ داغ خواهیم خورد و خواهیم خندید.

توی چایم یک حبه قند می اندازم... بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر...

۲ نظر:

Naj گفت...

you write beautifully.

h گفت...

اولین پست محشره. کلاَ همه پستهای این وبلاگ برای همه مون هستن. اون معلمه.. عذاب وجدان از خوردن چای و جای گرم و نرم بودن و کلاَ عذاب وجدان از جریان داشتن زندگی برای ما وقتی بقیه جاشون خیلی بد هست