جایی ست درست میانه گردن و شانههای پهنش٬ جایی که من سرم را بر آن میگذارم و انگشتهای او لای موهایم میرقصند. جایی ست که من صدای تپش قلبش را میشنوم و دلم آرام میگیرد که هنوز کنار هم هستیم... فراموش میکنم احتمالهای جهان را: احتمال این که در همان لحظه در خانه باز شود و "عدهای لباس شخصی پس از تفتیش منزل و ضبط کامپیوتر و مدارک..."
جایی ست درست که مرزهای ما در هم میشود و هر چه گوش تیز کنی هم نمیفهمی صدای نفسهای خودت را میشنوی یا او را. جایی ست... عزیزترین زندان جهان. در همان لحظه که طنابها را به دور تنت سفت میکند٬ به تو رهایی میبخشد. آزادت میکند تا پر بکشی و توی آسمان گم شوی.
توی همین انفرادی است که یاد میگیری گاهی اوقات زندان مژده رهایی است.
جایی ست درست که مرزهای ما در هم میشود و هر چه گوش تیز کنی هم نمیفهمی صدای نفسهای خودت را میشنوی یا او را. جایی ست... عزیزترین زندان جهان. در همان لحظه که طنابها را به دور تنت سفت میکند٬ به تو رهایی میبخشد. آزادت میکند تا پر بکشی و توی آسمان گم شوی.
توی همین انفرادی است که یاد میگیری گاهی اوقات زندان مژده رهایی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر