چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

یک

کتاب‌های زیادی نوشته شده درباره تجربه زندگی با دیکتاتور. در این کتاب‌ها همه می‌فهمند که زندگی با دیکتاتور ترس دارد. هوا پر از خفقان است. انسانیت تحقیر می‌شود. شکنجه درد دارد. در همه این کتاب ها به آلت رجولیت مردها برق وصل می‌شود و بازجوها و نگهبان‌ها به زن‌ها دست می‌زنند.
اما بگذارید همین جا به شما اعلام کنم که همه این جملات احساساتی که با یادآوری خاطراتی بسیار اسفناک روی کاغذ ریخته شده‌اند در مقابل یک حس، بسیار بسیار کوچکند.
اگر یک دیکتاتور زده حرفه‌ای باشید خیلی زود متوجه می‌شوید که در سراسر زندگی‌تان با "عذاب وجدان" زندگی کرده‌اید. چطور می‌شود از یک کاسه آلبالوی یخ زده لذت برد وقتی رفیقتان در زندان است. چطور می‌شود در کوچه‌ها برف‌بازی کرد وقتی دو دقیقه پیش در خبرها خوانده‌اید که همکلاسی قدیمتان در زندان سه روز است که تقاضای پتو کرده و بهش نمی‌دهند. چطور می‌شود از این سر شهر کوبید و رفت آن سر شهر تا شام را به مناسبت تولد دوستتان در رستورانی آنچنانی خورد، وقتی خانواده زندانی بیگناهی کیک تولد او را در مقابل درهای زندان فوت می کنند.
اگر یک روز حتی از سرکشیدن چای داغ در بعد از ظهری زمستانی از خودتان خجالت کشیدید، دوست من مطمئن باشید که در دیکتاتوری مطلق زندگی می‌کنید

هیچ نظری موجود نیست: