سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

بیست و سه

اگر تو را نمی دیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که چطوری ممکن است آدم تمام دلایل لازم را برای دلخور بودن از کسی داشته باشد و بعد با همان اولین سلام از راه دور, گوشی تلفن را بچسباند به قلبش و به زور لبخند پهنش را از گوشه و کنار صورتش جمع کند, گوشی را بگذارد دم گوشش و بگوید سلام.

اگر تو را نمی دیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که چطوری ممکن است همین کافی باشد.



چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

بیست و دو

صبح بهم گفت شما چند سالتونه؟

از آن آدم‌هایی‌ست که دوست دارم با خودم ببرمش خانه. بنشانمش یک گوشه و نگاهش کنم. حسابی نگاهش کنم. آن‌قدر نگاهش کنم که وقتی سرم را برگرداندم یادم باشد که گوشه کدام دندان فک بالایش یک کمی پریده. کدام دندان که به شین‌هایش این صدا را می‌دهد.

27 سال.

لبخند می‌زند. چشم‌های قهوه‌ایش می‌درخشد. بهم نمی‌گوید اصلاً بهت نمیاد. زیر 30 اصلاً بهت نمی‌خوره. فقط لبخند می‌زند. بعضی ‌وقت‌ها خیال می‌کنم که بی‌هوشش کرده‌ام و به خانه برده‌امش. نمی‌خواهم موقع نگاه کردن من خسته شود. می‌خواهم سر فرصت همه زاویه‌های تنش را بکاوم. اما چه فایده؟ اگر بی‌هوشش کنم اینطوری نمی‌خندد.

بلند می‌شود. شاگرد بعدی رسیده. خداحافظی می‌کند. من رفتنش را تماشا می‌کنم. رفتنش را که فقط مال خودش است. از آن آدم‌ها نیست که شبیه شخصیت‌های هیچ فیلم و داستانی باشد. از آن آدم‌ها نیست که انقدر توچشم و پررنگ باشد که همه عالم و آدم بگویند ماشالله چه خوشگله. از زری خانوم توی اتاق لیزر تا آقای روشنفکر استاد دانشگاه. از آن آدم‌ها نیست که یک عوضی بتواند باهاش "زنای ذهنی" کند. از آن عوضی‌ها که حتی با لوگوی روزنامه هم تعاملات ذهنی-تحتانی دارند.

رفتنش مال خودش است. دست‌هایش مال خودش است. پاهای تپلش مال خودش است. دماغ کشیده خوش فرمش مال خودش است. فقط باید بنشینی و این‌ها را کشف کنی. باید برایش وقت بگذاری. چیستان پیچیده‌ای است. پله پله حل کردنش لذت دارد. بعدِ حل کردنش هم، فکرِ چنین موفقیت اسرار آمیزی در حل چنین معمای پیچیده‌ای، کِیفِ دو عالم را دارد.

این زنی که همه چیزش مال خودش است رفته و یاد من آورده که 27 سالم شده. درونم 18 ساله است. هنوز دنیا را مثل استخر می‌بینم. می‌خواهم بپرم توی استخر. هی ورج ورجه کنم. بالا و پایین بروم. از نشستن حوصله‌ام سر می‌رود. از آدم‌هایی که تا مرا می‌بینند یاد یک ننه مرده دیگر می‌افتند، حوصله‌ام سر می‌رود. می‌خواهم بگویم بیا ببین، ببین من شبیه دخترخاله تو/ خواهرتو / باران کوثری (!) نیستم. بیا اینجا بنشین. من وقت دارم و خوب نگاهم کن.

اصلاً بیهوشم کن. فقط نگو شبیه آن خواهرت هستم که خیلی دوستش داری. 

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

آتشفشان خشم ملت‌های دربند است...

این عکس‌های نرگس محمدی را می‌بینم و در خود مچاله می‌شوم. لعنت می‌فرستم به زمین و زمان و همه سلول‌هایم از خشم و درد پر می‌شود.

2_thumb[2].jpg
روزهای بعد از انتخابات، وقتی همه داشتند آمار کشته‌ها و زخمی‌ها را رد و بدل می‌کردند من درکمال دنائت به یک چیز امیدوار بودم: این که برای اولین بار هزینه‌های سیاسی‌کاری را فقط فعالین سیاسی نمی‌دهند. تعداد زیادی از نام‌هایی که جلوی چشم‌ها ردیف می‌شد همین مردم کوچه و بازار بودند. آدم‌هایی شبیه به همه و هیچ کس. آدم‌هایی که جلو اسمشان لزوماً عنوان فعال سیاسی و مدنی و زنان و دانشجویی را یدک نمی‌کشیدند. قهرمان‌هایی ظهور کردند که کارگر و خانه‌دار و کاسب بودند.

از آن روزهای تبدار یک سال گذشته و تابستانی لزج و غبارآلود رسیده. عزاداران تنهایند و بی‌گناهان محبوس. اما در سکوت شکننده این روزها باز قرعه به نام قدیمی‌ها افتاده. باز ملی مذهبی‌ها را که به قولی "گوشت دم توپ" هستند احضار کرده‌اند. باز فشار روی شناخته‌شده‌ها بالا رفته. از تشویق به جلای وطن و احضار و بازجویی که بگذریم.

سیاست که همه‌گیر شد و مردم به میدان آمدند دل همه گرم بود. حالا که میدان‌ها از فریاد خالیند باز فصل کشتار "فتنه‌انگیزان" شروع شده. گرچه از روی نرگس‌ها و احمدها و عبدالله‌ها خجالت می‌کشیم اما حتی مجالی هم نیست که این غصه را نشان دهیم. چه خوب گفته بود کسی که آدم باید بتواند عزاداری کند. در این روزها باید غم را به رسمیت شناخت. به غم دل سپرد. ضجه زد. باید در میدان‌ها و کوچه‌ها و خانه‌ها مجلس زار گذاشت و آن‌قدر گریست تا این اندوه قلبمان را رها کند. تا بگذارد تا دل نفسکی بکشد. اندوه در تن و جانمان پخش شود. لانه کند. گوشه فکرمان باشد. اندوه صبحانه و چاشت شبانه‌مان شود. که با اندوه زندگی کنیم تا از آن نمیریم. 
 وای که حتی مجلس عزاداری هم ممنوع است. آه از این آتشفشان خشم که منفجر شود.

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

بیست و یک

 

 

همیشه به تنهایی تو حسودی کردم. به کافه نشینی‌هایت، به موزیک گوش دادنت، به اینترنت بازیت. به این که تنهایی بلدی با خودت خوش بگذرانی. که تنهاییت سرد و غمگین و فلج نیست. تنهایی تو مردی‌ست پرشور که با پیرهنی تابستانی در کافه‌ای کوچک کتاب می‌خواند و قهوه‌اش را آرام آرام سر می‌کشد. تنهایی من دختری‌ست 13 ساله که دارد منفجر می‌شود. پستان‌هایش دارد منفجر می‌شود. سرش دارد منفجر می‌شود. دلش دارد منفجر می‌شود. دخترک در همان لحظه که بسیار غمگین است اما پر از شور هم هست. شورِ تجربه کردن دارد. کسی نیست ولی که همپایش شود. سال‌هاست که فکر می‌کنم این شور تنها نقطه اتصال من و تو است.

تو از من که جدا می‌شوی خودت هستی. نمی‌لنگی. آدمِ خودت هستی. رفیقِ خودت هستی. بلدی دلت را گرم نگه داری.

من از تو که جدا می‌شوم، بال بال می‌زنم. نفس ندارم. کج و کوله‌ام. زشتم. ملولم. لوسم. صریحم. آزار دهنده‌ام.

اَدای تو را در می‌آورم. در کافه‌ها کتاب می‌خوانم. در خیابان موزیک گوش می‌کنم. کانال بازی می‌کنم. فیلم‌های کُندِ کم دیالوگ می‌بینم. به خودم می‌گویم آفرین. داری یاد می‌گیری. ببین چه خوب است. ببین چه آرام و محترم شده‌ای. بعد می‌بینم که هیچ وقت هیچ کس به من نگفته ماشالله چه قدر خانوم هستی. بعد می‌بینم که من هیچ وقت هیچ جا شکل تو نمی‌شوم. خودخواهی من جور دیگری است. تو خودخواهیت یعنی نگه داشتن تنهاییت به هر قیمتی. خودخواهی من یعنی فریاد زدن هرچه که حقم است به هر قیمتی. من برای فریاد‌زدن باید دور و برم شلوغ باشد.

تو که رفتی خودت با تو بود و تنها نماندی. من ماندم و نهیب هر لحظه که بگذار خودش باشد.

من که دارم می‌روم تنهایم. مانده‌ام با نهیب هر لحظه که می‌گوید اگر از تو دور شوم می‌پوسم.

شکنجه از این سخت‌تر نبود؟