پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

درباره مقاله شادی صدر و نقدهایش

× سرکار بودم که زنگ زد که برویم یک خانه همین نزدیکی‌ها ببینیم. نیم ساعت رفتیم و آمدیم و دو تایی فکر کردیم که خوب جایی است. قرارها را گذاشتیم وخانه را گرفتیم. شب بهم گفت که املاکی با پوزخند بهش گفته که افسارت را نده دست زنت. خانه را ببین، دستش را بگیر بیاور بگو این هم خانه‌ات. هیچی نگفته بود. اما معلوم بود که توی املاکی حسابی تحقیرش کرده‌اند.

× رفته بودیم خانه مادربزرگ. بعد مدت‌ها خاله‌ها و نوه‌ها دور هم جمع بودیم. ساعت حدود 10 بود که خواستم برگردم. داشتم می‌رفتم زنگ بزنم به آژانس که مامانم گفت تو رو خدا زنگ بزن به میم، ازش "اجازه" بگیر که بیشتر بمانی. نگاه کردم توی صورتش و گفتم من برده نیستم که اجازه بگیرم. خاله‌ بزرگم از یک گوشه گفت خوب این مردهای زن ذلیل شماها را پررو کرده‌اند.

× تنها زندگی می‌کردم: دانشجویی ولی خوب. برادرم به دوستش گفته بود که خواهرم چنین و چنان. دوستش گفته بود خواهرت حتماً زن نیست. این چیزها که تو گفتی خیلی "مردی" می‌خواهد.

× زنیت و مردیت برساخته‌های اجتماعی هستند. نظام مردسالار آن‌ها را هم به زن‌ها و هم به مردها آموزش می‌دهد. چه زن و چه مردی که در برابر این نقش‌های از پیش تعیین شده مقاومت کنند محکوم به طرد هستند.

× تعمیم دادن، بهترین روش حذف و تقلیل صورت مسئله است. یهودی‌ها همه نژاد پست هستند. سیاه‌ها همه کم‌هوش هستند. افغانی‌ها همه دزد و متجاوز هستند. ایرانی‌ها همه دلال‌صفت هستند. مردها همه زورگو هستند. زن‌ها همه فضول هستند. تعمیم دادن و جوهری کردن صفات، روش مورد علاقه دیکتاتورهاست. از آن بزرگ‌ها گرفته تا دیکتاتورهای کوچک درون ما.

× تمام لذت انسان بودن به اشتباه کردن است. من فمینیستم اما کم نبوده لحظه‌هایی که حسادت کرده‌ام، غیبت‌کرده‌ام و به زن‌ها و مردهای دیگر به خاطر جنسیت‌شان توهین کرده‌ام. برای خودم مهم این است که به این رفتار خودآگاهی پیدا کرده‌ام و به آن فکر می‌کنم. مدام با خودم در جدالم. دوستانم هم همین‌طورند، چه زن و چه مرد. با خیلی از آن‌ها ساعت‌ها بحث می‌کنیم. قانع بشویم یا نه، من خوشحالم که مردها هم این چالش را دارند. آن‌چه باید عمومی شود این وجدان آگاه است. توهین به دیگران برای اشتباهات خودشان یا دیگر همجنسانشان این راه را می‌بندد.

× این جمله که تغییر یک شبه رخ نمی‌دهد تکراری شده اما واقعیت دارد. آن زن و مردی که آزار جنسی می‌دهد یا از موضع نابرابر جنسی حرف می‌زند و زندگی می‌کند، تا به خودآگاهی نرسد با خودش و با تربیتش به جدال برنمی‌خیزد. زنان و مردان برابری‌طلب راه درازی دارند. در محکومیت این ظلم اگر چیزی می‌نویسیم مطمئناً احتمال خوانده شدن آن توسط زن و مردِ برابری طلب خیلی بالاتر است تا عموم مردم. در این جدال، همدیگر را متهم نکنیم. همدیگر را ناامید نکنیم. تلنگری هم اگر می‌خواهیم بزنیم جایش را بشناسیم، زبانش را بدانیم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

هفده

زندگی در لحظاتی چنان پوچ می‌شود که برای فرار از تمام خالی‌هایش بین معجزه و مرگ باید یکی را انتخاب کرد.

آرزو کردم. از ته دل خواستم. تلاش کردم. نشد. نمی‌شود. برای بعضی آدم‌ها نمی‌شود. بعضی‌ها از اول که به دنیا می‌آیند قرار است که نشوند. حتی در تناسخی‌ترین حالتِ فکر هم به نظر می‌رسد که این صحنهٔ پر رفت و آمد بیش از حد برای چنان هدف ساده‌ای شلوغ باشد.

حتی نوشتن همین خط‌ها هم بی‌معنی است.

حالا باید Ctrl + A بگیرم بعد Delete. نمی‌گیرم.

امواج خالی‌ام را در فضا پخش می‌کنم. شاید از چیزی پر شود. شاید که بارور شود.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

شانزده

هی تمام عمرم نشستم ماشین حساب گرفتم دستم؛ چقدر بماند برای اجاره، چه قدر ماهیانه به این بدم، چه قدر قرض به اون بدم، چه قدر خرج خودم، خرج لباس، خرج کافه، خرج کوفت، خرج زهرمار. مغزم مُدام عدد حساب بانکی ام را نشانم می‌دهد که هی ازش کم می‌شود و بهش اضافه می‌شود. حقوقْ کم گرفتم، نگران بودم، حقوقْ زیاد گرفتم، نگران بودم.

از هیچ کوفتی تا تهش لذت نبردم. دلم نیامد دست و پایم را دراز کنم و چیزهایی را که خودم می‌خواهم بخرم. هی حساب کردم. از بس حساب کردم هر چی چیزِ آشغال تو دنیا بود خریدم. هرچی لباس زشت خاکستری بود پول بالایش دادم که مثلاً به همه لباس‌هایم بیاید. هر چی سفر رفتم تو هتل باجت خوابیدم.

امروز دیگه گفتم بسه. خانوم جان بسه. مگه دیگران واسه زندگی من خودشونو پاره کردن که من هی کار کنم بدم به این و اون؟ خودم چی؟ خودم کِی؟

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

Confusion will be my epitaph- 2


... و من که ماندم با "life of detailes"
و زندگی کوچکم یک دفعه انگار خواست که منفجر شود.

Francesca: Robert, please. You don't understand, no-one does. When a woman makes the choice to marry, to have children; in one way her life begins but in another way it stops. You build a life of details. You become a mother, a wife and you stop and stay steady so that your children can move. And when they leave they take your life of details with them. And then you're expected move again only you don't remember what moves you because no-one has asked in so long. Not even yourself. You never in your life think that love like this can happen to you.
Robert Kincaid: But now that you have it...
Francesca: I want to keep it forever. I want to love you the way I do now the rest of my life. Don't you understand... we'll lose it if we leave. I can't make an entire life disappear to start a new one. All I can do is try to hold onto to both. Help me. Help me not lose loving you.

The bridges of Madison County- 1995

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

ايستگاه شعر- 1

مترو


خانوم ها!

شورت های نخی هزار تومن

سوتين های طرح دار، هزار و پونصد

خانوم ها!

مسواک های اورال بی

بدون مالياتِ گاز و برق و آب

به نرخ پخش، دو هزار تومن

خانوم ها!

دونات تازه

دوناتِ تازه و داغ

دوتاش پونصد تومن

خانوم ها!

ناله های کپک زده،

بغض های نترکيده،

آه های داغ, داغ و تازه

به قيمت توليدی, هفت اشک تومن

خانوم ها!

سوتين های گيپور طرح مادام، دو تومن

خانوم ها!

کيف آرايش آينه دار قابل شستشو فقط هزار

خانوم ها!

مقنعه های چانه دار, در رنگ های مختلف, دو و پونصد

مسافران محترم!

ايستگاه بعد جوانمرد قصاب

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

پانزده

رضا گفت دندونت درد می کنه؟ پدرام سرش را تکان داد. رضا گفت خب عیب نداره درد مال مَرده. گفتم چقد هم که درد می کشین. رضا گفت بابا حالا یه بار تو عمرتون بچه می زایین ها. اونم که تو نمی خوای بزایی. گفتم اِ؟ اون خان عمو جان منه که هر ماه دهنش صاف میشه؟ پدرام به دهنش اشاره کرد. یعنی فعلاً که مال منه که سرویسه. رضا گفت اونم که هر ماه یه هفته قبلش و یه هفته بعدش، فشارتون پایینه و اعصاب ندارین و چیز سنگین نمی تونین بلند کنین و آدمو کتک می زنین. دردشم مال ماست. گفتم بمیرم برات که انقد درد می کشی. پدرام گفت لاست جدیدو برداشتی؟ گفتم آره. گفت گُه می زنه به زندگی آدم. خفنه. موژان گفت خفنه؟ من ندیدم. پدرام سر تکان داد. رضا گفت سریال کلاً مزخرفه. آدم به هیچیش نمی رسه. موژان گفت مثلاً به چیت نمی رسی؟ رضا گفت به کتاب خوندن. گفتم تو رو نوشته تعصب داری. رضا گفت دارم. من اصلاً خبرارَم دوست دارم بخونم. گفتم مریضی دیگه. متعصبی. گفت عمه ت متعصبه. گفتم ولی عمه م پریود می شه.

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

چهارده

در رابطه ها جایی می رسد که آدم تبدیل به «اولد سانګ» می شود.خاطره ای می شود شیرین از « آن حسِ آتشناکِ سوزان» که ګاهی ګداری می شود به آن رجوع کرد و جرعه ای از آن را مزمزه کرد.

این «اولد سانګ» را می شود در آن لحظه هایِ نابِ «خود بودن» دوباره زنده کرد. به پای لحظه لحظه اش اشک ریخت و هوایی شد. به عشقش رقصید و پا برهنه دیوانګی کرد.

ما از خاطره ساختن٬ ایستادیم و تنها خاطره ها را مرور کردیم. از خود می پرسم که آیا به حال خود باید افسوس بخورم حالاکه تنها برایت «ترانه ای قدیمی» ام؟ یا بګذارم این لحظه های کشنده که مرا نمی خواهی٬ بګذرند تا دوباره آن ثانیه برسد که تمامی من را بی دلیل می خواهی و زشتی هایم را با اولین بوسه فراموش می کنی؟

چه سخت است به تاریخ پیوستن... چه زمان بی رحم است.