آن زنی که هر روز از کوچه مسجد میگذرد من هستم. دوستان زن بهش گفتهاند که اول صبحی اینقدر از کوچه پس کوچه ها نگذرد ولی گوش زن بدهکار نیست. او کوچه پس کوچهها را دوست دارد و نمیخواهد از خیابانهای شلوغ بگذرد که کامیونهای شیر و ماست هوا را سیاه کردهاند. توی کوچه منتهی به مسجد سه تا ساختمان در حال ساخت هست که کارگرانش دوست دارند به زن زل بزنند. زن که رد میشود به بیلهایشان تکیه میدهند و رفتنش را تماشا میکنند. زن اگر کارگری متلک بگوید میفهمد که جدید است. کارگرهای جدید هنوز فکر میکنند که همه خیابانها مال مردهاست و زنهایی که صبحها آرایش کرده و تمیز دارند سرکار میروند جندههایی ناشی هستند. زن از تصور مرد بودن و مالکیت این همه خیابان و کوچه و پارک دلش میلرزد.
زن دوست دارد به همه کارهایش زاویهای شاعرانه بدهد و با خودش فکر میکند که شاید بوی عطر او در ساعت 8 صبح تنها زیبایی روز کارگران کوچه مسجد باشد. از شما چه پنهان زن مدتیست که بیشتر به خودش عطر میزند. زن هر روز راس ساعت 8 از کوچه باریک جلوی مسجد میگذرد و از میانه کارگران ساختمان نیمهتمامی میگذرد و کمی بعد به راست میپیچد و به ساختمان دیگری میرسد. کارگران شاید ندانند که زن از آنها میترسد ولی زن خیلی میترسد. مثل سگ میترسد. ساعت 8 صبحِ هر روزش را صفحههای حوادث و خبرهای تجاوز و گونیهای جسد پر کردهاند.
زن، روزهایی که کفش قرمز و مانتوی کوتاه میپوشد بیشتر میترسد. روزهایی که ظرف غذا دستش است اعتماد به نفس بیشتری دارد. زن همیشه عینک آفتابی میزند. زن دوست دارد فکر کند که دیدن چشمهایش آرزوی کارگرهای کوچه مسجد است. زن ولی عینکش را هیچ وقت برنمیدارد. میترسد که بعد شش ماه گذشتن از کوچه مسجد، همه بفهمند که او میترسد. سگها ترس را از بوی تن آدمها میفهمند و آدمها ترس را توی چشم همدیگر میخوانند.
زنی که هر روز از کوچه مسجد میگذرد بیشتر از هر چیزی نگران آن مغازه کوچک لوله و تاسیسات است که درست در انتهای کوچه باریک قرار دارد. صاحب مغازه ربطی هم باید به مسجد داشته باشد. چون زن او را دیده است که کلید میاندازد به در مسجد و میرود تو. صاحب مغازه ریشوست و موتور دارد. زن فکر میکند که او حتماً رئیس بسیج مسجد است و در جریان شلوغیهای بعد انتخابات زنان را به این مسجد میکشانده. زن دلش میخواهد یک شب برود و عکس ترانه موسوی را بچسباند روی شیشه مغازه مرد؛ ولی میترسد. صاحب مغازه هر روز صبح او را برانداز میکند. ولی زن صاف و شق و رق و مستقیم راهش را ادامه میدهد. صاحب مغازه هم دیگر او را نگاه نمیکند.
آن زنی که هر روز از کوچه مسجد میگذرد وقتی به خیابان اصلی میرسد، روسریش را مرتب میکند و فقط مواظب است که ماشینها زیرش نکنند. آن زنی که به کامیونها فحش میدهد و روسریش را در حلقش میچپاند من هستم.
۴ نظر:
عالیه نوشته هات
مطمئنا همه می ترسن، اما اون زنی که با وجود ترسش از اون کوچه ها رد می شه و اون کسی که اینها رو اینجا نوشته، هردو آدمهای پیشرفته ای هستن چون ترسشون جلوی کارشون رو نمی گیره، حتی اگه اون کار رد شدن از کوچه مسجد باشه! لذت بردم واقعا مرسی
این کوچه را می شناسم..سالهاست..
آن مغازه ی تاسیساتی کوچک را هم..
و زنی که هر روز مانند من از آن می گذرد را..حالا با خواندن نوشته هایش..
بارها و بارها از این کوچه گذشتم..
اما نه با چنین نگاهی...آمیخته با حس زنی که روز به روز از همه چیز بیزارتر می شود...نگاهت مرا تکان داد..همسایه..سلام!
یک روز پاییز که زن را به جرم اغتشاش دستگیر کردند و در مسجد مورد رفعت قرار دادند، می دهندش دست کارگران ساختمانی که با تن خوش بویش غذای نظری بپزند. البته کز دادن کله قدی زمان می برد.
ارسال یک نظر