صبح وَرِ دستخورده تخت دو نفرهمان را مرتب میکنم و به زور راه میافتم که بیایم سرِکار. نمیدانم ادامه مریضیِ هفته پیش است یا به خاطرِ قرصهایِ کوفتیِ ضدبارداری که حالت تهوع دارم. سر بلوار پیرمردِ هیزِ گل فروش انقدر سر راهم میایستد که مجبور میشوم بهش سلام کنم. طوری با خنده جواب میدهد که دندانهای پوسیده فک پایینش را با جزئیات توصیف ناشدنی میبینم. دیروز همانطور که سبد گل روی پایم بود و میرفتم ختمِ مادرِ همکارم تا نصفه خودش را انداخت روی من که مثلاً روبان سبد را درست کند.
اصلاً پیرمردها یک جور ولعِ کردن دارند. دختر که میبینند هول میکنند. به هر زنی به چشم آخرین فرصت لاسیدن و کردن نگاه میکنند. دیروز از ختم که برمیگشتم راننده تاکسی یک پیرمرد کچل بوگندو بود. رادیو جوان گوش میداد. همه که پیاده شدند این مجری جلف رادیو داشت درباره حالِ خوب نمک میریخت که برگشت به من گفت این حالش از همه بهتره نه؟ گفتم پول مفت میگیرن از صبح تا شب مزخرف میگن. یارو یک ربع خندید. انقدر خندید که داشتیم تصادف میکردیم. مثل کفتار میخندید لاشخور.
ظهر خیلی حالم بدتر شد. معده درد از یک طرف و این پریشانیِ بی پایان برای این که دقیقاً چه کسی را مسئولِ مصیبتِ زن شدنم قرار بدهم از طرفِ دیگر. اگر پریود نمیشدم، لازم نبود نگران جلو عقب شدنش باشم. اگر مثل مردها میشد آبم را بریزم تو هر سوراخی و به تخمم هم نباشد که دهان شخص مقابل برای جلوگیری از تولد نامیمون یک موجودِ دیگر در چه حد سرویس شده، لازم نبود بنشینم اینجا و اراجیف پشتِ هم سوار کنم. الان یک وبلاگ داشتم که در آن از آخرین دستاوردهای روشنفکریَم مینوشتم.
هر چه کار عقب افتاده داشتم انجام دادم. من حواسم پرت میشد ولی درد حواسش جمع بود. داشتم با منشیمان درباره لزوم استفاده از خشونت در جنبش سبز بحث میکردم که دیدم یک شانهبه سر نشسته دم پنجره. به منشیمان گفتم دیدی؟ ندیده بود. از صبحِ اولِ صبح هم ندیده بود که یک سنجاق سینه کوچک به شکل پرنده زدهام روی یقهام، درست همانجایی که پر از برگ و گل است.
عصرتر که شد باز با خودم دعوا کردم. گفتم بهش زنگ بزنم یا نه. یک نیمکره میگفت او هم حتماً سرش شلوغ است. آن یکی نیمکره میگفت مگر تو کار نمیکنی؟ مگر سرِ تو شلوغ نیست؟ به قول کَسی به خاطرِ بیست گرم گوشتِ اضافه شغلِ ایشان مهمتر از مالِ من شده؟ دوباره نیمکره میگفت عشق. صمیمیت تنهامان در طراری. در فراسوی بدنهایِمان. آن یکی نیمکره میشاشید بهش. معدهام هم میشاشید بهش. رفتم دستشویی رودهام هم رویش اسهال کرد.
برای امتحان هر رابطهای آدمها را باید از هم دور کرد. اگر روزی زنگ زدید با حال نزار به همان یار قدیمی و گفت آخ آخ عزیزم قربونت برم الان سر هواپیما میشم میام. دو دقیقه بعد گفت یک ساعت دیگر بهت زنگ میزنم. اگر 5 ساعت بعد بهش زنگ زدید و توی گوشی فوت فوت کرد که الان جلسه هستم، تماس میگیرم. اگر این دیالوگ چند بار تکرار شد، زیاد خودتان را زحمت ندهید. محترمانه بلند شوید بروید دکتر و از دکترتان علاوه بر دارو برای مرضی که به آن مبتلا شدهاید، داروهای ضد توهم هم بخواهید. کنار هم بودن، آدم را به این اشتباه میاندازد که رابطهاش خفنترین رابطه روی زمین است.
۲ نظر:
من که فکر میکنم اینایی که نوشتی بیشتر از اثرات زندگی در یک جامعه دیکتاتوریست تا حکومت دیکتاتوری
تکبیـــــــــــــر
ارسال یک نظر