چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

شش

خوبی این هشت ماه دلهره و درد، اگر هیچ چیز نباشد، حداقل این است که ضمیر "ما" را به ادبیات روزمره من برگرداند.

دیگر وقتی می گویم "ما" همه بهم نمی پرند که شما فقط چهار نفر اقلیتید. "ما" با لبخند و رضایت در خاطره جمعی ثبت شده است...

پنج

افتاده بودم روی تخت. تنها چیزی که توی اتاق می جنبید عقربه های ساعت بود. هفت و سی. هشت و چهل. نه و بیست. ده و نیم. با خودم فکر کردم اگر الان بلند شوم و بروم سر کار، فقط نصف روز مرخصی حساب می شود. یازده و سی و پنج. دوازده و نیم. یک و ربع.

از بیرون صدای همهمه می آمد. عملیات احداثی ایستگاه متروی جدید، چراغ قرمز دم پمپ بنزین، بوق ممتد برای راننده هایی که ورود ممنوع می پیچیدند؛ همه این صداها پشت پنجره با هم قاطی می شدند، کش می آمدند و از لای شیشه ها آرام به اتاق خواب نفوذ می کردند.

اول فکر کردم اشتباه می کنم اما یک صدا، وسط این همهمه واضح تر از بقیه به گوش می رسید. جمعیت بلند و بی امان فریاد می زدند: مرگ بر دیکتاتور! صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. چمعیت پیچید توی خیابان اصلی. نمی دویدند. پس هنوز گارد بهشان حمله نکرده بود. از روی تخت پریدم پایین. پنجره را باز کردم. سکوت محض خیابان را گرفته بود. می توانستم حتی صدای نفس کارگری را که ورودی مترو را سیمان می کرد، بشنوم.

اتاق را اما، زنگ تلفن داشت خفه می کرد.
خوبی؟ خسته نباشید...
خسته نیستم امروز نرفتم سرکار
ا؟ چرا؟
سکوت کردم. نمی دانستم.

از خرداد تا حالا همه چیز معنایش را از دست داده بود. تا صدای همهمه ای می شد بی اختیار و به سرعت سر بر می گرداندم . چشم های بی تابم دنبال یک اتفاق می گشت. اتفاقی که در کسری از ثانیه، سرنوشت بی رنگ مرا عوض کند و مرا به دیگران پیوند بزند.

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

چهار

جایی ست درست میانه گردن و شانه‌های پهنش٬ جایی که من سرم را بر آن می‌گذارم و انگشت‌های او لای موهایم می‌رقصند. جایی ست که من صدای تپش قلبش را می‌شنوم و دلم آرام می‌گیرد که هنوز کنار هم هستیم... فراموش می‌کنم احتمال‌های جهان را: احتمال این که در همان لحظه در خانه باز شود و "عده‌ای لباس شخصی پس از تفتیش منزل و ضبط کامپیوتر و مدارک..."

جایی ست درست که مرزهای ما در هم می‌شود و هر چه گوش تیز کنی هم نمی‌فهمی صدای نفس‌های خودت را می‌شنوی یا او را. جایی ست... عزیزترین زندان جهان. در همان لحظه که طناب‌ها را به دور تنت سفت می‌کند٬ به تو رهایی می‌بخشد. آزادت می‌کند تا پر بکشی و توی آسمان گم شوی.

توی همین انفرادی است که یاد می‌گیری گاهی اوقات زندان مژده رهایی است.

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

سه

بچه که بودم کیهان بچه‌ها داستانی چاپ کرد از دو تا مار که همدیگر را می‌خوردند. شاید هم دو تا سنجاب بودند یا دو تا روباه. بیشتر تصویر آن داستان یادم مانده... یک حلقه از بدن دو تا مار/سنجاب/روباه بود که هر یک دم دیگری را در دهان داشتند. اگر تصورش خیلی برایتان سخت است می‌توانید همین علامت رفرش بالای صفحه را در نظر بگیرید. اگر باز هم تصویری انتزاعی‌تر می‌خواهید، فقط کافیست یک لحظه از زندگیتان را در جمهوری اسلامی ایران به یاد بیاورید. دایره یین و یانگ در ایران زر مفت است. اینجا ما همدیگر را می‌خوریم؛ کسی هم اعتراض چندانی ندارد. چون همانطور که دارد خورده می‌شود در حال بلعیدن کس دیگری است. هیچ کس نمی‌تواند بگوید در این حیات وحش چه کسی برنده‌تر است. فقط یک جایی می‌رسد که خیلی داروینی از خودتان می‌پرسید که در این تنازع بقا بالاخره چه کسی نجات می‌یابد؟

فکرمی‌کنم آن بسیجی که اولین گلوله را شلیک کرد هم همین سوال را ازخودش پرسیده بود.

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

دو

من تا به حال کیف پولم را گم نکرده‌ام ولی توی کیف پول خیلی‌ها سرک کشیده‌ام. مادربزرگم اسکناس‌ها را لوله می‌کند و توی تک تک سوراخ سنبه‌های کیفش می‌چپاند. بچه که بودم فکر می‌کردم مادربزرگم از همه پولدارتر است، چون همیشه مثل شعبده‌بازها از یک جای کیفش٬ یک لوله اسکناس لهیده می‌کشید بیرون. مامانم یک کیف چرمی مشکی برای اسکناس‌ها دارد که به ترتیب ارزش پول‌ها را در آن می‌چیند. یک کیف کوچولو با قفل آهنی دارد که سکه‌هایش را توی آن می‌ریزد. یک کیف پارچه‌ای ارزان هم دارد که همه مدارکش آن تو است. برادرم یک کیف لاغر دارد درست عین خودش. دو تا اسکناس هزاری توی کیفش هست با کارت مترو و کارت دانشجویی و کارت همه کتابخانه‌های شهر. بچه که بود یک دفتر آهنربایی کوچولو تاشو داشت که شماره تلفن همه را توش نوشته بود.

کیف من یک کیف پوست سوسماری قهوه‌ای شیک است که دو تا زیپ دارد. یک زیپ مال اسکناس‌هاست که به ترتیب ارزش مرتب شده‌اند و یک زیپ مال کارت‌های اعتباری و همه مدارک زندگی‌ام. عکس شوهرم را هم گذاشته‌ام توی کیف پولم که وقتی توی تاکسی می‌خواهم پول بدهم بغلی‌ام بفهمد شوهر کرده‌ام و دیگر آرنجش را توی پهلویم فرو نکند.

من تا به حال کیف پولم را گم نکرده‌ام اما وقتی صبح 23 خرداد 1388 زنگ زدم به رضا و سلام نکرده پقی زدم زیر گریه؛ بهش گفتم احساس می‌کنم کیف پولم را دزدیده‌اند. بهش گفتم انگار یک نفر ناغافل توی یک جای شلوغ٬ درست وقتی من گرم خنده و شوخی با بغل‌دستی‌ام بوده‌ام کیفم را زده. بهش گفتم شخصی‌ترین چیز زندگیم٬ مدارکم٬ عکس شوهرم٬ ته بلیط‌های سینما٬ همه با هم٬ انگار گم شده. به رضا گفتم الان آن دزد کثیف یک جا نشسته و دارد لای زندگی من چرخ می‌زند. همینطور که اشک‌هایم را قورت می‌دادم به رضا گفتم که حالا دیگر هیچ کس من را نمی‌شناسد. انگار قرار است من دیگر جزو آدم‌های این مملکت نباشم. به من گفته‌اند بچه خوبی نبوده‌ای٬ زود باش برو آن گوشه بشین و فعلاً به کارهای زشتت فکر کن. بعد از آن همه بی‌خوابی٬ توی دستمالم فین کردم و به رضا گفتم که انگاری یک نفر زندگیم را دزدیده. بعد دیدم که این همه وقت رضا اصلاً جواب نداده. بعد شنیدم که رضا هم آن ور خط توی دستمالش فین کرد.

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

یک

کتاب‌های زیادی نوشته شده درباره تجربه زندگی با دیکتاتور. در این کتاب‌ها همه می‌فهمند که زندگی با دیکتاتور ترس دارد. هوا پر از خفقان است. انسانیت تحقیر می‌شود. شکنجه درد دارد. در همه این کتاب ها به آلت رجولیت مردها برق وصل می‌شود و بازجوها و نگهبان‌ها به زن‌ها دست می‌زنند.
اما بگذارید همین جا به شما اعلام کنم که همه این جملات احساساتی که با یادآوری خاطراتی بسیار اسفناک روی کاغذ ریخته شده‌اند در مقابل یک حس، بسیار بسیار کوچکند.
اگر یک دیکتاتور زده حرفه‌ای باشید خیلی زود متوجه می‌شوید که در سراسر زندگی‌تان با "عذاب وجدان" زندگی کرده‌اید. چطور می‌شود از یک کاسه آلبالوی یخ زده لذت برد وقتی رفیقتان در زندان است. چطور می‌شود در کوچه‌ها برف‌بازی کرد وقتی دو دقیقه پیش در خبرها خوانده‌اید که همکلاسی قدیمتان در زندان سه روز است که تقاضای پتو کرده و بهش نمی‌دهند. چطور می‌شود از این سر شهر کوبید و رفت آن سر شهر تا شام را به مناسبت تولد دوستتان در رستورانی آنچنانی خورد، وقتی خانواده زندانی بیگناهی کیک تولد او را در مقابل درهای زندان فوت می کنند.
اگر یک روز حتی از سرکشیدن چای داغ در بعد از ظهری زمستانی از خودتان خجالت کشیدید، دوست من مطمئن باشید که در دیکتاتوری مطلق زندگی می‌کنید