چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

پنج

افتاده بودم روی تخت. تنها چیزی که توی اتاق می جنبید عقربه های ساعت بود. هفت و سی. هشت و چهل. نه و بیست. ده و نیم. با خودم فکر کردم اگر الان بلند شوم و بروم سر کار، فقط نصف روز مرخصی حساب می شود. یازده و سی و پنج. دوازده و نیم. یک و ربع.

از بیرون صدای همهمه می آمد. عملیات احداثی ایستگاه متروی جدید، چراغ قرمز دم پمپ بنزین، بوق ممتد برای راننده هایی که ورود ممنوع می پیچیدند؛ همه این صداها پشت پنجره با هم قاطی می شدند، کش می آمدند و از لای شیشه ها آرام به اتاق خواب نفوذ می کردند.

اول فکر کردم اشتباه می کنم اما یک صدا، وسط این همهمه واضح تر از بقیه به گوش می رسید. جمعیت بلند و بی امان فریاد می زدند: مرگ بر دیکتاتور! صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. چمعیت پیچید توی خیابان اصلی. نمی دویدند. پس هنوز گارد بهشان حمله نکرده بود. از روی تخت پریدم پایین. پنجره را باز کردم. سکوت محض خیابان را گرفته بود. می توانستم حتی صدای نفس کارگری را که ورودی مترو را سیمان می کرد، بشنوم.

اتاق را اما، زنگ تلفن داشت خفه می کرد.
خوبی؟ خسته نباشید...
خسته نیستم امروز نرفتم سرکار
ا؟ چرا؟
سکوت کردم. نمی دانستم.

از خرداد تا حالا همه چیز معنایش را از دست داده بود. تا صدای همهمه ای می شد بی اختیار و به سرعت سر بر می گرداندم . چشم های بی تابم دنبال یک اتفاق می گشت. اتفاقی که در کسری از ثانیه، سرنوشت بی رنگ مرا عوض کند و مرا به دیگران پیوند بزند.

هیچ نظری موجود نیست: