سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

نونزده

صبح وَرِ دست‌خورده تخت دو نفره‌مان را مرتب می‌کنم و به زور راه می‌افتم که بیایم سرِکار. نمی‌دانم ادامه مریضیِ هفته پیش است یا به خاطرِ قرص‌هایِ کوفتیِ ضدبارداری که حالت تهوع دارم. سر بلوار پیرمردِ هیزِ گل فروش انقدر سر راهم می‌ایستد که مجبور می‌شوم بهش سلام کنم. طوری با خنده جواب می‌دهد که دندان‌های پوسیده فک پایینش را با جزئیات توصیف ناشدنی می‌بینم. دیروز همانطور که سبد گل روی پایم بود و می‌رفتم ختمِ مادرِ همکارم تا نصفه خودش را انداخت روی من که مثلاً روبان سبد را درست کند.

 

اصلاً پیرمردها یک جور ولعِ کردن دارند. دختر که می‌بینند هول می‌کنند. به هر زنی به چشم آخرین فرصت لاسیدن و کردن نگاه می‌کنند. دیروز از ختم که برمی‌گشتم راننده تاکسی یک پیرمرد کچل بوگندو بود. رادیو جوان گوش می‌داد. همه که پیاده شدند این مجری جلف رادیو داشت درباره حالِ خوب نمک می‌ریخت که برگشت به من گفت این حالش از همه بهتره نه؟ گفتم پول مفت می‌گیرن از صبح تا شب مزخرف می‌گن. یارو یک ربع خندید. انقدر خندید که داشتیم تصادف می‌کردیم. مثل کفتار می‌خندید لاشخور.

 

ظهر خیلی حالم بدتر شد. معده درد از یک طرف و این پریشانیِ بی پایان برای این که دقیقاً چه کسی را مسئولِ مصیبتِ زن شدنم قرار بدهم از طرفِ دیگر. اگر پریود نمی‌شدم، لازم نبود نگران جلو عقب شدنش باشم. اگر مثل مردها می‌شد آبم را بریزم تو هر سوراخی و به تخمم هم نباشد که دهان شخص مقابل برای جلوگیری از تولد نامیمون یک موجودِ دیگر در چه حد سرویس شده، لازم نبود بنشینم اینجا و اراجیف پشتِ هم سوار کنم. الان یک وبلاگ داشتم که در آن از آخرین دستاوردهای روشنفکریَم می‌نوشتم.

 

هر چه کار عقب افتاده داشتم انجام دادم. من حواسم پرت می‌شد ولی درد حواسش جمع بود. داشتم با منشی‌مان درباره لزوم استفاده از خشونت در جنبش سبز بحث می‌کردم که دیدم یک شانه‌به سر نشسته دم پنجره.  به منشی‌مان گفتم دیدی؟ ندیده بود. از صبحِ اولِ صبح هم ندیده بود که یک سنجاق سینه کوچک به شکل پرنده زده‌ام روی یقه‌ام، درست همانجایی که پر از برگ و گل است.

 

عصرتر که شد باز با خودم دعوا کردم. گفتم بهش زنگ بزنم یا نه.  یک نیمکره می‌گفت او هم حتماً سرش شلوغ است. آن یکی نیمکره می‌گفت مگر تو کار نمی‌کنی؟ مگر سرِ تو شلوغ نیست؟ به قول کَسی به خاطرِ بیست گرم گوشتِ اضافه شغلِ ایشان مهم‌تر از مالِ من شده؟ دوباره نیمکره می‌گفت عشق. صمیمیت تن‌هامان در طراری. در فراسوی بدن‌هایِمان. آن یکی نیمکره می‌شاشید بهش. معده‌ام هم می‌شاشید بهش. رفتم دستشویی روده‌ام هم رویش اسهال کرد.

 

برای امتحان هر رابطه‌ای آدم‌ها را باید از هم دور کرد. اگر روزی زنگ زدید با حال نزار به همان یار قدیمی و گفت آخ آخ عزیزم قربونت برم الان سر هواپیما میشم میام. دو دقیقه بعد گفت یک ساعت دیگر بهت زنگ می‌زنم. اگر 5 ساعت بعد بهش زنگ زدید و توی گوشی فوت فوت کرد که الان جلسه هستم، تماس می‌گیرم. اگر این دیالوگ چند بار تکرار شد، زیاد خودتان را زحمت ندهید. محترمانه بلند شوید بروید دکتر و از دکترتان علاوه بر دارو برای مرضی که به آن مبتلا شده‌اید، داروهای ضد توهم هم بخواهید. کنار هم بودن، آدم را به این اشتباه می‌اندازد که رابطه‌اش خفن‌ترین رابطه روی زمین است.




دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

هژده

با رنج بسیار،
با یک بند انگشت پیشرفت در سال،
در دل صخره نقبی می زنم... هزاران هزار سال
دندانهایم را فرسوده ام و ناخنهایم را شکسته ام
تا به سوی دیگر رسم ،به نور، به هوای آزاد
و آزادی...

از مدل توصیف کردن اکتاویو پاز در این شعر خوشم می‌آید. از صبح دارم برای خودم می‌خوانمش. توی راهرو. توی دستشویی. حتی وقتی از جلوی پایگاه بسیج محله رد می‌شدم. هی می‌گفتم هزاران هزار سال. از صبح دلم مچاله است. مثل صبح‌های زود پاییز که باید بلند می‌شدیم و می‌رفتیم مدرسه. مامان زورم می‌کرد که شیر گرم بخورم و من هی دلم بیشتر به هم می‌خورد. توی اتوبوس هم بهم سیب می‌داد. من زل می‌زدم به روپوش خاکستری‌ام و نیم خواب و نیم بیدار به بوی عرق مردها فکر می‌کردم. توی اتوبوس دوم دیگر مامان نبود ولی تهوع با من می‌آمد و یک جور دلتنگی غریب برای منی که با زن‌های کارمند و بچه‌هایِ کلاه به سرِ خوابالو به مدرسه می‌رفتم.
نه فایده ندارد. هیچ نمی‌توانم آن دلتنگی را توصیف کنم. بگویم که دل کندن از آن پتوی گرم به اندازه بیرون جهیدن از رحم مادر دردناک و گریه‌دار بود. بگویم که دستشویی صبح‌ها سرد بود و من از بخار کردن آب گرم بیشتر حالم به هم می‌خورد. بگویم که صبح‌ها گرسنه‌ام نبود. که حرصم می‌گرفت که ما این همه زود از خواب بلند می‌شدیم و بابا راحت می‌خوابید. که دلم دست گرم مادربزرگ را می‌خواست که صدای آرام ذکرش بعد نماز صبح بپیچد توی آشپزخانه و بیدارم کند. تا دو تایی چای تازه دم بخوریم با پنیر تبریز و بربری تازه.

حالا چه فایده از گفتن این همه حرف؟ من نمی‌توانم توصیف کنم. نمی‌توانم بگویم که این قلمبه دردناک دلتنگی که از دیروز صبح توی دلم است چه شکلی است. حالا هی از اعدام و درد و طناب بگویید. من حتی نمی‌توانم بگویم که چطور این قلمبه دلتنگی هر روز ما را به چوبه دار می‌سِپُرد، می‌سِپُرَد. که حداقل آن که رفت برای چیزی رفت و ما که ماندیم حتی بلد نیستیم خوب دلتنگی کنیم.