هی تمام عمرم نشستم ماشین حساب گرفتم دستم؛ چقدر بماند برای اجاره، چه قدر ماهیانه به این بدم، چه قدر قرض به اون بدم، چه قدر خرج خودم، خرج لباس، خرج کافه، خرج کوفت، خرج زهرمار. مغزم مُدام عدد حساب بانکی ام را نشانم میدهد که هی ازش کم میشود و بهش اضافه میشود. حقوقْ کم گرفتم، نگران بودم، حقوقْ زیاد گرفتم، نگران بودم.
از هیچ کوفتی تا تهش لذت نبردم. دلم نیامد دست و پایم را دراز کنم و چیزهایی را که خودم میخواهم بخرم. هی حساب کردم. از بس حساب کردم هر چی چیزِ آشغال تو دنیا بود خریدم. هرچی لباس زشت خاکستری بود پول بالایش دادم که مثلاً به همه لباسهایم بیاید. هر چی سفر رفتم تو هتل باجت خوابیدم.
امروز دیگه گفتم بسه. خانوم جان بسه. مگه دیگران واسه زندگی من خودشونو پاره کردن که من هی کار کنم بدم به این و اون؟ خودم چی؟ خودم کِی؟
۱ نظر:
Agreee!
Only take care of yourself ;)
ارسال یک نظر