محیط روزنامه هیچ چیز هم که نداشت٬ حداقل محل رفت و آمد چهار تا آدم حسابی بود. نبض زندگی لای آن پرینتها و کاغذهای کاهی میزد. ما اولین نفر بودیم که خبردار میشدیم. از سر میز که بلند میشدی فاصلهات با دنیاهای دیگر دو قدم بود. هر چیز که بلد نبودی داد میزدی و در شلوغی تحریریه یکی پیدا میشد که جوابت را بدهد. یک کمی اقتصاد یاد میگرفتی٬ یک کمی ورزش٬ با ادب هنریها سیگار میزدی و فیلم میگرفتی و کتاب رد و بدل میکردی.
آن موقعها چقدر بهم بر میخورد وقتی میگفتند٬ روزنامهنگاری یعنی دریایی به عمق یک بند انگشت. آن آدم عوضی که این تحلیل کوفتی را برای اولین بار باب مغزها کرد به خودش زحمت نداد تا بگوید که دریای یک بند انگشتی بهتر از باتلاق زندگی کارمندی است.
اینجا پشت میزم مینشینم. اتاقم ساکت است. کسی اگر از در تو بیاید فقط میخواهد بگوید که دختر طبقه چهارمی امروز چی پوشیده. آدمها از دم در رد میشوند و به من سلام نمیدهند. من را نمیبینند. کسی حال مرا نمیپرسد. من کارمند کوچکی هستم در اتاقی کمنور و نمور که اسمم در لایه زیرین چارت سازمانی به زحمت خوانده میشود.
روز کش میآید. کتاب میخوانم. برای همه وبلاگها پیام میگذارم. همه مقالهها را بهروزم. اما هیچ کس نیست که دو کلمه حرف باهاش بزنم. منی که بین میزهای روزنامه یورتمه میرفتم٬ حالا ساکت ناهار میخورم و سر میز به داغترین مکالمات درباره آخرین قیمت بوتاکس در پایتخت گوش میدهم.
آن روز که از روزنامهنگاری خداحافظی کردم٬ آرزوهای قشنگتری برای خودم داشتم. اما یادم رفته بود که سایه دیکتاتور همه چیز را میخشکاند. در مملکتی که زندگی و فکر حرام است٬ هم دریای یک بندانگشتی را میخشکانند و هم یک حوض کوچک خوشحال را. حالا نه تنها روزنامهرا از من گرفتهاند٬ دوستان روزنامهنگارم را هم از من میگیرند. عشق و امید را هم میدزدند و میخواهند تنها یک روایت از "بودن" وجود داشته باشد.
آن موقعها چقدر بهم بر میخورد وقتی میگفتند٬ روزنامهنگاری یعنی دریایی به عمق یک بند انگشت. آن آدم عوضی که این تحلیل کوفتی را برای اولین بار باب مغزها کرد به خودش زحمت نداد تا بگوید که دریای یک بند انگشتی بهتر از باتلاق زندگی کارمندی است.
اینجا پشت میزم مینشینم. اتاقم ساکت است. کسی اگر از در تو بیاید فقط میخواهد بگوید که دختر طبقه چهارمی امروز چی پوشیده. آدمها از دم در رد میشوند و به من سلام نمیدهند. من را نمیبینند. کسی حال مرا نمیپرسد. من کارمند کوچکی هستم در اتاقی کمنور و نمور که اسمم در لایه زیرین چارت سازمانی به زحمت خوانده میشود.
روز کش میآید. کتاب میخوانم. برای همه وبلاگها پیام میگذارم. همه مقالهها را بهروزم. اما هیچ کس نیست که دو کلمه حرف باهاش بزنم. منی که بین میزهای روزنامه یورتمه میرفتم٬ حالا ساکت ناهار میخورم و سر میز به داغترین مکالمات درباره آخرین قیمت بوتاکس در پایتخت گوش میدهم.
آن روز که از روزنامهنگاری خداحافظی کردم٬ آرزوهای قشنگتری برای خودم داشتم. اما یادم رفته بود که سایه دیکتاتور همه چیز را میخشکاند. در مملکتی که زندگی و فکر حرام است٬ هم دریای یک بندانگشتی را میخشکانند و هم یک حوض کوچک خوشحال را. حالا نه تنها روزنامهرا از من گرفتهاند٬ دوستان روزنامهنگارم را هم از من میگیرند. عشق و امید را هم میدزدند و میخواهند تنها یک روایت از "بودن" وجود داشته باشد.
۱ نظر:
Door az Iran, neveshtehat man ro beh iran va javi keh mitooneh daresh vojood dashteh basheh nazdik mikoneh.
Oon chizi keh goftehato jazab mikoneh hamoon masoolyatieh keh beh onvan yek irani keh dar vatanesh bedoon asslaheh zaman ro tay mikoneh hast.
Sangini bari keh bar doosh dari ro hess mikonam va khastam bahat sharik basham !
ارسال یک نظر