از لحظهای که به دنیا آمد نمیدانم چرا حس کردم که باید مراقبش باشم. کوچک و زیبا و شکستنی بود و من همیشه نگرانش بودم حتی خیلی بیشتر از مادرم. همیشه یک چشمم به او بود که توی خیابان ندود٬ که لیز نخورد٬ که بهش زور نگویند٬ که مشقهایش را بنویسد. روز اول مدرسهاش٬ من بودم که رساندمش. رفت توی صف و من لبخند زدم. من بودم که ایستادم و در گوش معلمش گفتم که شب ادراری دارد و اگر اجازه دستشویی خواست٬ معطلش نکند. خودم مگر چند سالم بود؟ همش 13 سال.
دبیرستانی که شد من دانشجوی خوابگاهی بودم. برایم نامه می نوشت که خانه بی تو مرگ است. به خودم نهیب زدم که بگذار خودش قد بکشد. نامههایش را بیجواب گذاشتم٬ هر چند که دلم آتش میگرفت. ( این فقط یک اصطلاح نیست٬ یک سوختن واقعی و دردناک است)
او برای خودش قد کشید و من برای خودم. تنهایی را یاد گرفتیم. بعد که دوباره به هم رسیدیم٬ جفتمان بزرگ شده بودیم: هر کداممان یک جور. اما هنوز خوابهای یکسان میدیدیم. هنوزیک جور میخندیدیم. هنوزفقط من و او بودیم که گذشته تلخ و شیرین همدیگر را با ریزترین جزئیات میدانستیم. هنوز توی هوای هم نفس میکشیدیم.
حالا او میرود که در شرق جهان درس بخواند و من میروم که در غرب جهان درس بخوانم. حالیم نبود تا امروز که وسط شلوغیهای دفتر یادم افتاد که سه سال درست و حسابی نمی بینمش. که ناهار شنبه ها تعطیل. که پیادهروی طولانی تعطیل.
بغض گلویم را گرفته و لامصب انگار نمیخواهد حالاحالاها ول کند.
میروم دم مهدکودک. کاپشن سرپایی قرمزش را تنش میکنم. مثل زنهای بزرگ به حرف مربیاش گوش میدهم. سربالایی را دو تایی بالا میرویم و به شعرهایی که تازه یاد گرفته گوش میدهم. به خانه که رسیدم غذای دوتاییمان را داغ میکنم. برایش کتاب میخوانم و جفتمان خوابمان میبرد. او 4 ساله و من 10 ساله.
از درخت سیب بالا میرود٬ میافتد و پایش میشکند. من تمام راه بیمارستان را زار میزنم که داداشم داره میمیره. مامان تختش را میگذارد کنار پنجره پاسیو و من هر روز میدوم تا به خانه برسم.
میرویم حیاط را آب بدهیم. شلنگ را میگیرد رویم و سه ساعت آب بازی میکنیم. میخندیم و جیغ میزنیم و رنگین کمان درست میکنیم. مامان سر میرسد٬ من یک سیلی میخورم و یک لگد که قرار بود به او بخورد که پشت من سنگر گرفته. از جلوی چشم مامان در میرویم توی اتاقمان و زیرزیرکی میخندیم.
برایش خوشحالم. برایش نگرانم.
دبیرستانی که شد من دانشجوی خوابگاهی بودم. برایم نامه می نوشت که خانه بی تو مرگ است. به خودم نهیب زدم که بگذار خودش قد بکشد. نامههایش را بیجواب گذاشتم٬ هر چند که دلم آتش میگرفت. ( این فقط یک اصطلاح نیست٬ یک سوختن واقعی و دردناک است)
او برای خودش قد کشید و من برای خودم. تنهایی را یاد گرفتیم. بعد که دوباره به هم رسیدیم٬ جفتمان بزرگ شده بودیم: هر کداممان یک جور. اما هنوز خوابهای یکسان میدیدیم. هنوزیک جور میخندیدیم. هنوزفقط من و او بودیم که گذشته تلخ و شیرین همدیگر را با ریزترین جزئیات میدانستیم. هنوز توی هوای هم نفس میکشیدیم.
حالا او میرود که در شرق جهان درس بخواند و من میروم که در غرب جهان درس بخوانم. حالیم نبود تا امروز که وسط شلوغیهای دفتر یادم افتاد که سه سال درست و حسابی نمی بینمش. که ناهار شنبه ها تعطیل. که پیادهروی طولانی تعطیل.
بغض گلویم را گرفته و لامصب انگار نمیخواهد حالاحالاها ول کند.
میروم دم مهدکودک. کاپشن سرپایی قرمزش را تنش میکنم. مثل زنهای بزرگ به حرف مربیاش گوش میدهم. سربالایی را دو تایی بالا میرویم و به شعرهایی که تازه یاد گرفته گوش میدهم. به خانه که رسیدم غذای دوتاییمان را داغ میکنم. برایش کتاب میخوانم و جفتمان خوابمان میبرد. او 4 ساله و من 10 ساله.
از درخت سیب بالا میرود٬ میافتد و پایش میشکند. من تمام راه بیمارستان را زار میزنم که داداشم داره میمیره. مامان تختش را میگذارد کنار پنجره پاسیو و من هر روز میدوم تا به خانه برسم.
میرویم حیاط را آب بدهیم. شلنگ را میگیرد رویم و سه ساعت آب بازی میکنیم. میخندیم و جیغ میزنیم و رنگین کمان درست میکنیم. مامان سر میرسد٬ من یک سیلی میخورم و یک لگد که قرار بود به او بخورد که پشت من سنگر گرفته. از جلوی چشم مامان در میرویم توی اتاقمان و زیرزیرکی میخندیم.
برایش خوشحالم. برایش نگرانم.
۲ نظر:
تو گودر شیر و لایک زدم و رفتم اما دیدم اینا که آب و نون نمیشه اومدم که بگم قشنگ بود
درست عین من و خواهر کوچولوم
ارسال یک نظر