چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

ایستگاه شعر- 4

جاده‌ها مرا می‌خوانند

کوچه‌پس کوچه‌های تاریک-روشن اسم مرا در گوش باد آواز می‌کنند

شهرهای ندیده برایم سلام می‌فرستند

در خیابانی که منتظر من است

خنده در هوا می‌رقصد و آرام بالا می‌رود

تن‌ها خجالت نمی‌کشند

می‌شود نفس کشید و سینه را از عطر گردنت پر نگه داشت

می‌شود بی‌واهمه در تو در هم پیچید

من ولی  پشت به همه نجواها و سرودها

به جاده‌هایی غریبه خیره‌ام که هیچ کس را به هیچ کجا نمی‌رسانند

که تو را  به من نمی‌رسانند

که تو را  به من نمی‌رسانند

که تو را  به من نمی‌رسانند

 

 

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ایستگاه شعر- 3

تنها خنده تو بود

دست‌های تو

لب‌های تو

آغوش تو

که من را به روز وصل می‌کرد

به این خالیِ پشت میز

به این دهان‌هایی که می‌جنبند و کلمه‌ها را به صورتم پرتاب می‌کنند

به آینه‌ای که مرا زنی معمولی نشان می‌دهد

من مدام دارم سقوط می‌کنم

زشت‌تر می‌شوم

-برگرد-


 

ایستگاه شعر- 2

جاده بی‌انتهاست بی تو

شهر دمدار و تفته،

من هوای پیرهن خنکی دارم

که تو در آن می‌وزی



 

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

بیست

آن زنی که هر روز از کوچه مسجد می‌گذرد من هستم. دوستان زن بهش گفته‌اند که اول صبحی اینقدر از کوچه پس کوچه ‌ها نگذرد ولی گوش زن بدهکار نیست. او کوچه پس کوچه‌ها را دوست دارد و نمی‌خواهد از خیابان‌های شلوغ بگذرد که کامیون‌های شیر و ماست هوا را سیاه کرده‌اند. توی کوچه منتهی به مسجد سه تا ساختمان در حال ساخت هست که کارگرانش دوست دارند به زن زل بزنند. زن که رد می‌شود به بیل‌هایشان تکیه می‌دهند و رفتنش را تماشا می‌کنند. زن اگر کارگری متلک بگوید می‌فهمد که جدید است. کارگرهای جدید هنوز فکر می‌کنند که همه خیابان‌ها مال مردهاست و زن‌هایی که صبح‌ها آرایش کرده و تمیز دارند سرکار می‌روند جنده‌هایی ناشی هستند. زن از تصور مرد بودن و مالکیت این همه خیابان و کوچه و پارک دلش می‌لرزد.

زن دوست دارد به همه کارهایش زاویه‌ای شاعرانه بدهد و با خودش فکر می‌کند که شاید بوی عطر او در ساعت 8 صبح تنها زیبایی روز کارگران کوچه مسجد باشد. از شما چه پنهان زن مدتی‌ست که بیشتر به خودش عطر می‌زند. زن هر روز راس ساعت 8 از کوچه باریک جلوی مسجد می‌گذرد و از میانه کارگران ساختمان نیمه‌تمامی می‌گذرد و کمی بعد به راست می‌پیچد و به ساختمان دیگری می‌رسد. کارگران شاید ندانند که زن از آن‌ها می‌ترسد ولی زن خیلی می‌ترسد. مثل سگ می‌ترسد. ساعت 8 صبحِ هر روزش را صفحه‌های حوادث و خبرهای تجاوز و گونی‌های جسد پر کرده‌اند.

زن، روزهایی که کفش قرمز و مانتوی کوتاه می‌پوشد بیشتر می‌ترسد. روزهایی که ظرف غذا دستش است اعتماد به نفس بیشتری دارد. زن همیشه عینک آفتابی می‌زند. زن دوست دارد فکر کند که دیدن چشم‌هایش آرزوی کارگرهای کوچه مسجد است. زن ولی عینکش را هیچ وقت برنمی‌دارد. می‌ترسد که بعد شش ماه گذشتن از کوچه مسجد، همه بفهمند که او می‌ترسد. سگ‌ها ترس را از بوی تن آدم‌ها می‌فهمند و آدم‌ها ترس را توی چشم همدیگر می‌خوانند.

زنی که هر روز از کوچه مسجد می‌گذرد بیشتر از هر چیزی نگران آن مغازه کوچک لوله و تاسیسات است که درست در انتهای کوچه باریک قرار دارد. صاحب مغازه ربطی هم باید به مسجد داشته باشد. چون زن او را دیده است که کلید می‌اندازد به در مسجد و می‌رود تو. صاحب مغازه ریشوست و موتور دارد. زن فکر می‌کند که او حتماً رئیس بسیج مسجد است و در جریان شلوغی‌های بعد انتخابات زنان را به این مسجد می‌کشانده. زن دلش می‌خواهد یک شب برود و عکس ترانه موسوی را بچسباند روی شیشه مغازه مرد؛ ولی می‌ترسد. صاحب مغازه هر روز صبح او را برانداز می‌کند. ولی زن صاف و شق و رق و مستقیم راهش را ادامه می‌دهد. صاحب مغازه هم دیگر او را نگاه نمی‌کند.

آن زنی که هر روز از کوچه مسجد می‌گذرد وقتی به خیابان اصلی می‌رسد، روسریش را مرتب می‌کند و فقط مواظب است که ماشین‌ها زیرش نکنند. آن زنی که به کامیون‌ها فحش می‌دهد و روسریش را در حلقش می‌چپاند من هستم.