از زندان که آمد بیرون٬ بهم گفت که موضوع یک روز کامل از بازجویی و شکنجهاش من بودهام. یک جمله از بازجوییهای من کشیده بودند بیرون و حسابی آزارش داده بودند. همانجا که بهم گفت٬ زدم زیر گریه٬ توی خیابان مثل بچههایی که معلم اشتباهی دعوایشان کرده٬ گفتم به خدا منظوری نداشتم. به خدا فکر نمیکردم یک چنین حرف مزخرفی باعث دردسرت بشود. لبخند زد و گفت اشکالی ندارد. اما اشکال داشت. چشمهایش دروغ نمیگفت. مرا نبخشیده بود٬ لبانش پر از خشم ناگفته بود.
باز همدیگر را دیدیم اما هیچ چیز مثل قبل نبود. از من فرار می کرد. با من نمی خندید. دستهایش به من اعتماد نداشتند. کلمههایش به هم نمیچسبید. پیش از آن که دروغهای پرلبخندش به من برسد٬ کلمهها در هوا بخار میشدند. از من نابینا و ناشنوا شده بود.
آخرین جمعهای که رفتم پیشش٬ دیدم یک کتابم که قبلاً بهش داده بودم را گذاشته توی قفسه. گفتم خواندیاش؟ گفت آره ولی نمیدهم ببری. گفتم آخر همه جایش را ماژیک کشیدهام و حاشیه نوشتهام. گفت تنها کتابی بود که گذاشتند با خودم بردارم. توی زندان دستخطت را میخواندم... نگاه کردیم توی چشم هم. خانه اندازه انفرادی کوچک شد٬ قلبمان اما داشت میترکید.
لباس که پوشیدم بروم٬ به زور پالتویم را درآورد. گفت کجا میروی٬ تازه صحبتمان گل انداخته. صدایش گرم بود. تعارف نمیکرد. دروغ نمیگفت. مرا بخشیده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر